مکانی برای آرامیدن..!

بلاگ شخصی مصطفی مرتاضی

مکانی برای آرامیدن..!

بلاگ شخصی مصطفی مرتاضی

مکانی برای آرامیدن..!

سرگردان در کوچه هایی بی انتها و در ابتدایی فصل سرد.
گام هایی اهسته و مردد همراه با چاشنی ترس.
گوش هایی پر از شن و کر به همراه دهانی بسته.
چشمانی تهی از نور و مغزی خشک پر از ندانسته.


این منم.پر از خالی!

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

آخرین مطالب

  • ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۰۹ تهوع

پربیننده ترین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

نویسندگان

تمام چیز هایی که اینجا هست کشته شده .

 

شاید در زمانی دیگر و مکانی دیگر.

ولی حالا نه.

این بلاگ صرفا به احترام بیان بعضی حس ها که اینجا نوشتم میماند و دلیت نمیشود.

دیلماچ
۱۶ آبان ۹۹ ، ۲۲:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

تمام تلاش هام برای نوشتن کلمه ای درباره عواطفی که دارم بی ثمره. 

این یه خط حاصل دو هفته تلاش برا نوشتن یا حرف زدن هست. 


پ. ن:ویدرشین رو هم میخوام ببندم. یکی از چیزای عبثی هست که دارم. 

دیلماچ
۰۲ بهمن ۹۷ ، ۰۱:۲۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
امروز نشستم  فکر کردم و  متوجه شدم چه قدردلم برای تمام چیزایی که رفتند یا دارن میرن تنگ میشه.
اونقدری تنگ خواهد شد که بشینم براش هر چند وقت یه بار درست حسابی سیگار بکشم.
 امروز فهمیدم تلاش کردن برای بازگشت و درست کردن چیزیو درست نمیکنه و باعث میشه غم بیشتریو حس کنم.
هر چند یه خلا همیشه هست هر چند ای کاش همیشه هست ولی تضمینی هست که اگه ای کاش های الانمو انجام میدادم ای کاش های جدید نداشتم؟
این یه تیکه از زندگیم بدجوری سرده.یه جوری که نمیتونم با شمع روشن کردن گرمش کنم؛فقط باید صبر کنم زمستون تموم شه.
 
فقط امیدوارم.امیدوارم درک کنید  که سرده و شمع شید.اونقدری شمع روشن کنید تا زمستون شکست بخوره و بره.



دیلماچ
۱۸ آبان ۹۷ ، ۲۳:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
آمده ام برای تو بنویسم.دیگر قرار نیست سعی کنم نوشته هایم زیبا باشد و به اصطلاح با قلمم صفحه را به آتش بکشم.
خیلی بی پرده میگویم.فقط برای تو اینجایم.
برای تو..آمده ام بگویم تو را این روز ها بیشتر از همیشه میفهمم.تویی که هیچ گاه هیچ کس برایت ننوشت.
عاشقی نکردی؟کردی جانانم.
تو هم مانند همه زیر آسمان دراز کشیدی و لبانش را لمس کردی.در خیابان ها دویدی و در یک کافه مخصوص و در یک صندلی مخصوص تر پا به پای جانانت سیگار کشیدی.اما هیج کس تو را ننوشت.
نه که ندیده باشننت.دیده شدی.کنارت لذت بردند ولی ننوشتنت.
توام ننوشتی.همیشه میگفتی:<بیایید از اتفاق های عادی زندگی حماسه نسازیم.>
اما حالا میگویی کاش نوشته میشدم.کاش یک نفر بود که تو را از سایه بیرون بکشد.بهت بفهماند هستی.
کاش مزه شیرون بودن را حس میکردی.کاش کَسی بودی.
نه...همان بهتر که نیستی.اگر شیرینی بودن را چشیده بودی تلخی نبودنت تلخ تر میشد.
این تلخی را دوس داری؟اگر دوسش داری هنوز شیرینی بودن را با نک زبانت حس نکرده ای.
میدانی.؟تلخی نبودنت را میشناسم.آنقدر تلخ است که با وجودت یکی شده.دیگر نمیتوانی بین خودت و نبودن تفاوت را احساس کنی.
تو خود،نبودن هستی.
این را نوشتم برای تو که تاحالا از هیچ قلمی زاده نشدی.زاده خواهی شد؟


دیلماچ
۱۳ آبان ۹۷ ، ۱۸:۴۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

میدونید..اکسیژن عامل مهمی برا زنده موندن همه ماهاست.یعنی فقط ماها نه.گیاهاهم حتی اگه به ریششون اکسیژن نرسه حالشون بد میشه.

پژمرده میشن کم کم،برگاشون میریزه و آروم آروم میمیرن.


هممون اکسیژن کم میاریم و صورتمون کبود میشه و به همه جا چنگ میزنیم تا زنده بمونیم.

خب منم روزایی بوده که  اکسیژن کم بیارم،تو یه جای دور که نه زمانشو یادمه نه مکانشو.هی به اینور اونور خودمو میزدم و به گلوم چنگ مینداختم .

مدام به تختم مشت میکوبیدم  و رو دستم نوشته بودم show must go on.

میرفتم دم خونه مردم و به دراشون مشت میکوبیدم:خانم،آقا اکسیژن دارید؟خواهش میکنم اگه دارید یه کمشو بهم بدید.اینجا اکسیژن نیست.نفس نداریم.

افتادم کف زمین.میخواستم به تمام مبارزاتم پایان بدم.به خودم میگفتم هیچ نمایشی قرار نیست ادامه پیدا کنه.مهم نیست بازیگراش کین چون قراره تموم شه.

اما یهو میدونید چیشد؟انگار از ناکجاآباد اکسیژن رسید.باد زد؟یکی اکسیژن خودشو بهم داد؟نمیدونم.شاید از یه زمان دیگه برام اکسیژن رسید و من تنها کاری که کردم گرفتن اکسیژن بود.شایدم خودم خودمو نجات دادم.نمیدونم چیشد.فقط زنده موندم.


حالا.الآن.دقیقا الآن،اونجاییم که دفعه پیش توش اکسیژن کم آوردم ،ولی حالا اکسیژن دارم ولی نمیخوامش.


آقا.خانم.اکسیژن نمیخواید؟










دیلماچ
۲۰ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰ نظر

درسته ما تو گرماییم.درسته گرمای هوا رو تن هممون عرق میشونه ولی باور کنید اینجا،دقیقا اینجا،هوا سرده.نه از اون سرماها که رو خودمون پتو بکشیم و پاهامونو بکنیم زیر کرسی تا گرم شیم.ازاون سرماهای قطب شمالی که اگه یه سرپناه نداشته باشی قطعا منجمد میشی و اگه سرپناه هم داشته باشی شاید منجمد شی یاز.

وقتی توی سرمایی ققط باید تمرکز کنی رو این که زنده بمونی ولی همیشه،ته وجودت یه حسی به مرگ تشویقت میکنه.میدونی چرا همیشه این حسو داری؟چون لازم نیست برا مرگ تلاشی کنی.قثط کافیه وایسی و هیچ تلاشی نکنی که خودتو گرم نگه داری.

کم کم خونت منجمد میشه.بی حسی از انگشت های پات شروع میشه میاد بالا.در تمام این مدت کافیه یه تکون ساده بخوری تا زندگی دوباره به وجودت برگرده.

ولی نه،نمیخوایش.نه جرعت مردن داری و نه دلت میخواد به زندگی برگردی.

شاید این انتخابام یکی دیگه از انتخابای سخت زندگی باشه.بیاید امیدوار میشیم یکی دیگه از مراحل بزرگ شدنه.یکی دیگه از چیزایی باشه که تا اینجا آوردتمون.


دیلماچ
۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

پرامون شکسته انگار...

انگار همین چند روز پیش بود که حس میکردم پرهایی دارم برا پرواز ..میتونم پرنده باشم..میتونم پرواز کنم و آسمون هارو ببینم ..میتونم از این دیار برم

ولی حالا چی؟

پرام شکستن انگار...دیگه توان پروازم نیس...بالای جدید میخوام

دیلماچ
۱۴ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

چند وقتی میشد که میومد و گوشه اتاقم میشت.یه دست لای مو های مشکیش میکشید و مثل همیشه میگفت:فندک داری؟

منم دست میبردم تو جیبم و آخرین کبریت های مونده ته جیبمو بهش میدادم تا سیگارشو روشن کنه.بعد میرفت سمت پنحره تا سیگارشو بکشه و منم وسایل قمارمونو آماده میکردم.

از اون سر اتاق صدای همایون شجریان رو میشنیدم و زیر لب باهاش میخوندم. سیگارشو به پنجره زد و خاموش کرد و گفت:خفش کن اون صاب مردرو.

هیچ وقت بی دلیل حرفی رو نمیزد.وقتی یه چیزو میگفت پاش وای می ایستاد.با حداکـثر سرعتی که میتونستم خاموشش کردم و وایسادم.

چند قدمی جلو اومد..صدای راه رفتنش رو میشنیدم.چشم هامو بستم و فقط منتظر موندم...نقس هاشو روی بدنمو حس میکردم.

گفت:چرا قمار میکنی؟راستش جوابی براش نداشتم.چند بار بهش فکر کرده بودم ولی جوابی براش پیدا نکرده بودم.دوباره پرسید چرا قمار میکنی؟

یه سالی میشد قمار بازی میکردم باهاش..اکثر اوقات باخته بودم بهش ولی چندباریم شده بود که ببرمش..کل یه سال گذشته رو دوره کردم..تمام بردها ..باخت ها.

این بار داد زد چرا قمار میکنی؟ترسمو قورت دادم و گفتم:میدونی..قمار مثل زندگیه..یعنی زندگی یه قماره ..یه قمار بزرگ.

گفت حاضری سر زندگیمون قمار کنیم؟گفتم قبلا بردمت پس بازم میتونم..مهم نیس که زیاد باختم.

صدای خنده هاش اتاقو پرکرد..گفت داری یه ساله قمار میکنی ولی قمار باز نشدی..یه قمار باز بعضی وقتا از قصد میبازه تا طرف مقابل بازی فکر کنه که میتونه برنده باشه..و وقتی این توهمو زد اونوقت میتونه تا ابد بازی کنه.

صدای خنده هاش قطع شد..تو چشمام زل زد و گفت:میدونی مثل چی؟

منتظر نموند.خودش جواب داد.من اصلا بهش وقت نکردم فکرکنم.گفت:مثل زندگی...

خشکم زده بود...ادامه داد:حاضری زندگیتو پای زندگیت بزاری؟

نمیدونستم چی بگم.دوباره گقت حاضری یا نه؟گفتم:یعنی چی؟گفت:یعنی پای زندگیت تو زندگیت قمار کنی..این ریسکو بکنی که تمام چیزایی که الان داریو از دست بدی و هیچی به دست نیاری و اگه ببری هم معلوم نیس چی میبری.حاضری؟؟


گفتم:من قمار باز نیستم نمیدونم ویژگی های یه قمار باز چیه..یکی از مهم تریناشو نداشتم.

گفت:بلدی خوب زندگی کنی؟اگه اره قمار باز خوبیم هستی.

یه قمار باز عضو هیچ گروهی نیست.آزادترین فرد ممکنست...اون با هیچ گروهی نمیتونه بسازه...با اونایی که اهل ادبیاتن نمیسازه..اونایی که اهل هنر و موسیقین...اونایی که اهل دود و منقلن..اونایی که عادین..یه قمار باز با قمار بازها هم نمیسازه...قمار باز یه آدم انتزاعیه.

میخوای قمار کنی؟حاضری یه آدم انتزاعی شی؟

هیچی نگفتم..پالتمو تنم کردم  و از خونه خارج شدم..بیرون خونه بارون میبارید

دیلماچ
۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

من چند روزه حالت تهوع دارم.نمیدونم شاید چند هفتست .شایدم به چند ماه قبل برمیگرده این حالت تهوع لعنتی من. زمان شروعشو یام نیس.علت حالت تهوعمو هم نمیدونم.

امروز هم حالت تهوع داشتم.وقتی از خواب پاشدم این لعنتی باهام بود.وقتی صبونه میخوردم..وقتی داشتم تو تلگرام چت میکردم و اسمایلی میزاشتم این حالت تهوع باهام بود.

وقتی تو ایسگاه اتوبوس نشسته بودم منتظر اتوبوس بودم داشتمش...وقتی سرمو توایسگاه  به دیواره های شیشه ای عقب ایسگاه تکیه داده بودم و به ساختمون بانک مسکن نگاه میکردم و نوشته هاشو میخوندم حالم داشت بهم میخورد.

..بانک مسکن شعبه اسکندری

وقتی تو اتوبوس نشسته بودم و به کاری که قرار بود بکنم،فکرمیکردم این حسم شدت گرفت.

زمانی که زیر پل حافظ راه میرفتم و سعی میکردم لب هامو از هم جدا کنم تا حرف بزنم حالت تهوع شدیدی داشتم.

موقعی که وارد دانشگاه امیرکبیر شدم و از پله های دانشکده نفت بالا میرفتم داشتمش.

موقعی که با پشتیبانم دست میدادم حالم از دست های خودم و اون بهم میخورد.

این حس لعنتی لحظه به لحظه باهام بود.نمیتونستم دور بندازمش.

موقعی که بعد آزمون به تماشای عرف نشستم حالم از تموم پدرمادرا وتموم کسایی که دست میزدن برا اون بچه ها بهم میخورد.ازاون لباسای قرمزی که تنشون بود از اون کادوعا..از یاروعه ای که به دوستم میگف خوب میزنی...حالم بهم میخورد.

از پیاده روی تو خیابون امام خمینی حالم بهم میخورد..من تو تموم این لحظات تهوع داشتم.

من حتی حالا که نشستم و دارم تایپ میکنم این تهوع لعنتیو،تهوع دارم.



http://vmusic.ir/2014/10/adam-hurst-from-silence-2010/

در آخر آدام هرست بشنوید

دیلماچ
۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۰۹ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱ نظر

راه ها ازهم جدا میشن!هرکی بلاخره راه خودشو پیدا میکنه.قرار نیس همه ما ها راه های یکسان بریم!

فقط زمان نشون میده کدوم راه خفن تر بود!

دیلماچ
۲۵ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر