تمام چیز هایی که اینجا هست کشته شده .
شاید در زمانی دیگر و مکانی دیگر.
ولی حالا نه.
این بلاگ صرفا به احترام بیان بعضی حس ها که اینجا نوشتم میماند و دلیت نمیشود.
تمام چیز هایی که اینجا هست کشته شده .
شاید در زمانی دیگر و مکانی دیگر.
ولی حالا نه.
این بلاگ صرفا به احترام بیان بعضی حس ها که اینجا نوشتم میماند و دلیت نمیشود.
تمام تلاش هام برای نوشتن کلمه ای درباره عواطفی که دارم بی ثمره.
این یه خط حاصل دو هفته تلاش برا نوشتن یا حرف زدن هست.
پ. ن:ویدرشین رو هم میخوام ببندم. یکی از چیزای عبثی هست که دارم.
میدونید..اکسیژن عامل مهمی برا زنده موندن همه ماهاست.یعنی فقط ماها نه.گیاهاهم حتی اگه به ریششون اکسیژن نرسه حالشون بد میشه.
پژمرده میشن کم کم،برگاشون میریزه و آروم آروم میمیرن.
هممون اکسیژن کم میاریم و صورتمون کبود میشه و به همه جا چنگ میزنیم تا زنده بمونیم.
خب منم روزایی بوده که اکسیژن کم بیارم،تو یه جای دور که نه زمانشو یادمه نه مکانشو.هی به اینور اونور خودمو میزدم و به گلوم چنگ مینداختم .
مدام به تختم مشت میکوبیدم و رو دستم نوشته بودم show must go on.
میرفتم دم خونه مردم و به دراشون مشت میکوبیدم:خانم،آقا اکسیژن دارید؟خواهش میکنم اگه دارید یه کمشو بهم بدید.اینجا اکسیژن نیست.نفس نداریم.
افتادم کف زمین.میخواستم به تمام مبارزاتم پایان بدم.به خودم میگفتم هیچ نمایشی قرار نیست ادامه پیدا کنه.مهم نیست بازیگراش کین چون قراره تموم شه.
اما یهو میدونید چیشد؟انگار از ناکجاآباد اکسیژن رسید.باد زد؟یکی اکسیژن خودشو بهم داد؟نمیدونم.شاید از یه زمان دیگه برام اکسیژن رسید و من تنها کاری که کردم گرفتن اکسیژن بود.شایدم خودم خودمو نجات دادم.نمیدونم چیشد.فقط زنده موندم.
حالا.الآن.دقیقا الآن،اونجاییم که دفعه پیش توش اکسیژن کم آوردم ،ولی حالا اکسیژن دارم ولی نمیخوامش.
آقا.خانم.اکسیژن نمیخواید؟
درسته ما تو گرماییم.درسته گرمای هوا رو تن هممون عرق میشونه ولی باور کنید اینجا،دقیقا اینجا،هوا سرده.نه از اون سرماها که رو خودمون پتو بکشیم و پاهامونو بکنیم زیر کرسی تا گرم شیم.ازاون سرماهای قطب شمالی که اگه یه سرپناه نداشته باشی قطعا منجمد میشی و اگه سرپناه هم داشته باشی شاید منجمد شی یاز.
وقتی توی سرمایی ققط باید تمرکز کنی رو این که زنده بمونی ولی همیشه،ته وجودت یه حسی به مرگ تشویقت میکنه.میدونی چرا همیشه این حسو داری؟چون لازم نیست برا مرگ تلاشی کنی.قثط کافیه وایسی و هیچ تلاشی نکنی که خودتو گرم نگه داری.
کم کم خونت منجمد میشه.بی حسی از انگشت های پات شروع میشه میاد بالا.در تمام این مدت کافیه یه تکون ساده بخوری تا زندگی دوباره به وجودت برگرده.
ولی نه،نمیخوایش.نه جرعت مردن داری و نه دلت میخواد به زندگی برگردی.
شاید این انتخابام یکی دیگه از انتخابای سخت زندگی باشه.بیاید امیدوار میشیم یکی دیگه از مراحل بزرگ شدنه.یکی دیگه از چیزایی باشه که تا اینجا آوردتمون.
پرامون شکسته انگار...
انگار همین چند روز پیش بود که حس میکردم پرهایی دارم برا پرواز ..میتونم پرنده باشم..میتونم پرواز کنم و آسمون هارو ببینم ..میتونم از این دیار برم
ولی حالا چی؟
پرام شکستن انگار...دیگه توان پروازم نیس...بالای جدید میخوام
چند وقتی میشد که میومد و گوشه اتاقم میشت.یه دست لای مو های مشکیش میکشید و مثل همیشه میگفت:فندک داری؟
منم دست میبردم تو جیبم و آخرین کبریت های مونده ته جیبمو بهش میدادم تا سیگارشو روشن کنه.بعد میرفت سمت پنحره تا سیگارشو بکشه و منم وسایل قمارمونو آماده میکردم.
از اون سر اتاق صدای همایون شجریان رو میشنیدم و زیر لب باهاش میخوندم. سیگارشو به پنجره زد و خاموش کرد و گفت:خفش کن اون صاب مردرو.
هیچ وقت بی دلیل حرفی رو نمیزد.وقتی یه چیزو میگفت پاش وای می ایستاد.با حداکـثر سرعتی که میتونستم خاموشش کردم و وایسادم.
چند قدمی جلو اومد..صدای راه رفتنش رو میشنیدم.چشم هامو بستم و فقط منتظر موندم...نقس هاشو روی بدنمو حس میکردم.
گفت:چرا قمار میکنی؟راستش جوابی براش نداشتم.چند بار بهش فکر کرده بودم ولی جوابی براش پیدا نکرده بودم.دوباره پرسید چرا قمار میکنی؟
یه سالی میشد قمار بازی میکردم باهاش..اکثر اوقات باخته بودم بهش ولی چندباریم شده بود که ببرمش..کل یه سال گذشته رو دوره کردم..تمام بردها ..باخت ها.
این بار داد زد چرا قمار میکنی؟ترسمو قورت دادم و گفتم:میدونی..قمار مثل زندگیه..یعنی زندگی یه قماره ..یه قمار بزرگ.
گفت حاضری سر زندگیمون قمار کنیم؟گفتم قبلا بردمت پس بازم میتونم..مهم نیس که زیاد باختم.
صدای خنده هاش اتاقو پرکرد..گفت داری یه ساله قمار میکنی ولی قمار باز نشدی..یه قمار باز بعضی وقتا از قصد میبازه تا طرف مقابل بازی فکر کنه که میتونه برنده باشه..و وقتی این توهمو زد اونوقت میتونه تا ابد بازی کنه.
صدای خنده هاش قطع شد..تو چشمام زل زد و گفت:میدونی مثل چی؟
منتظر نموند.خودش جواب داد.من اصلا بهش وقت نکردم فکرکنم.گفت:مثل زندگی...
خشکم زده بود...ادامه داد:حاضری زندگیتو پای زندگیت بزاری؟
نمیدونستم چی بگم.دوباره گقت حاضری یا نه؟گفتم:یعنی چی؟گفت:یعنی پای زندگیت تو زندگیت قمار کنی..این ریسکو بکنی که تمام چیزایی که الان داریو از دست بدی و هیچی به دست نیاری و اگه ببری هم معلوم نیس چی میبری.حاضری؟؟
گفتم:من قمار باز نیستم نمیدونم ویژگی های یه قمار باز چیه..یکی از مهم تریناشو نداشتم.
گفت:بلدی خوب زندگی کنی؟اگه اره قمار باز خوبیم هستی.
یه قمار باز عضو هیچ گروهی نیست.آزادترین فرد ممکنست...اون با هیچ گروهی نمیتونه بسازه...با اونایی که اهل ادبیاتن نمیسازه..اونایی که اهل هنر و موسیقین...اونایی که اهل دود و منقلن..اونایی که عادین..یه قمار باز با قمار بازها هم نمیسازه...قمار باز یه آدم انتزاعیه.
میخوای قمار کنی؟حاضری یه آدم انتزاعی شی؟
هیچی نگفتم..پالتمو تنم کردم و از خونه خارج شدم..بیرون خونه بارون میبارید
من چند روزه حالت تهوع دارم.نمیدونم شاید چند هفتست .شایدم به چند ماه قبل برمیگرده این حالت تهوع لعنتی من. زمان شروعشو یام نیس.علت حالت تهوعمو هم نمیدونم.
امروز هم حالت تهوع داشتم.وقتی از خواب پاشدم این لعنتی باهام بود.وقتی صبونه میخوردم..وقتی داشتم تو تلگرام چت میکردم و اسمایلی میزاشتم این حالت تهوع باهام بود.
وقتی تو ایسگاه اتوبوس نشسته بودم منتظر اتوبوس بودم داشتمش...وقتی سرمو توایسگاه به دیواره های شیشه ای عقب ایسگاه تکیه داده بودم و به ساختمون بانک مسکن نگاه میکردم و نوشته هاشو میخوندم حالم داشت بهم میخورد.
..بانک مسکن شعبه اسکندری
وقتی تو اتوبوس نشسته بودم و به کاری که قرار بود بکنم،فکرمیکردم این حسم شدت گرفت.
زمانی که زیر پل حافظ راه میرفتم و سعی میکردم لب هامو از هم جدا کنم تا حرف بزنم حالت تهوع شدیدی داشتم.
موقعی که وارد دانشگاه امیرکبیر شدم و از پله های دانشکده نفت بالا میرفتم داشتمش.
موقعی که با پشتیبانم دست میدادم حالم از دست های خودم و اون بهم میخورد.
این حس لعنتی لحظه به لحظه باهام بود.نمیتونستم دور بندازمش.
موقعی که بعد آزمون به تماشای عرف نشستم حالم از تموم پدرمادرا وتموم کسایی که دست میزدن برا اون بچه ها بهم میخورد.ازاون لباسای قرمزی که تنشون بود از اون کادوعا..از یاروعه ای که به دوستم میگف خوب میزنی...حالم بهم میخورد.
از پیاده روی تو خیابون امام خمینی حالم بهم میخورد..من تو تموم این لحظات تهوع داشتم.
من حتی حالا که نشستم و دارم تایپ میکنم این تهوع لعنتیو،تهوع دارم.
http://vmusic.ir/2014/10/adam-hurst-from-silence-2010/
در آخر آدام هرست بشنوید
راه ها ازهم جدا میشن!هرکی بلاخره راه خودشو پیدا میکنه.قرار نیس همه ما ها راه های یکسان بریم!
فقط زمان نشون میده کدوم راه خفن تر بود!