مکانی برای آرامیدن..!

بلاگ شخصی مصطفی مرتاضی

مکانی برای آرامیدن..!

بلاگ شخصی مصطفی مرتاضی

مکانی برای آرامیدن..!

سرگردان در کوچه هایی بی انتها و در ابتدایی فصل سرد.
گام هایی اهسته و مردد همراه با چاشنی ترس.
گوش هایی پر از شن و کر به همراه دهانی بسته.
چشمانی تهی از نور و مغزی خشک پر از ندانسته.


این منم.پر از خالی!

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

آخرین مطالب

  • ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۰۹ تهوع

پربیننده ترین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

نویسندگان

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

میدونید..اکسیژن عامل مهمی برا زنده موندن همه ماهاست.یعنی فقط ماها نه.گیاهاهم حتی اگه به ریششون اکسیژن نرسه حالشون بد میشه.

پژمرده میشن کم کم،برگاشون میریزه و آروم آروم میمیرن.


هممون اکسیژن کم میاریم و صورتمون کبود میشه و به همه جا چنگ میزنیم تا زنده بمونیم.

خب منم روزایی بوده که  اکسیژن کم بیارم،تو یه جای دور که نه زمانشو یادمه نه مکانشو.هی به اینور اونور خودمو میزدم و به گلوم چنگ مینداختم .

مدام به تختم مشت میکوبیدم  و رو دستم نوشته بودم show must go on.

میرفتم دم خونه مردم و به دراشون مشت میکوبیدم:خانم،آقا اکسیژن دارید؟خواهش میکنم اگه دارید یه کمشو بهم بدید.اینجا اکسیژن نیست.نفس نداریم.

افتادم کف زمین.میخواستم به تمام مبارزاتم پایان بدم.به خودم میگفتم هیچ نمایشی قرار نیست ادامه پیدا کنه.مهم نیست بازیگراش کین چون قراره تموم شه.

اما یهو میدونید چیشد؟انگار از ناکجاآباد اکسیژن رسید.باد زد؟یکی اکسیژن خودشو بهم داد؟نمیدونم.شاید از یه زمان دیگه برام اکسیژن رسید و من تنها کاری که کردم گرفتن اکسیژن بود.شایدم خودم خودمو نجات دادم.نمیدونم چیشد.فقط زنده موندم.


حالا.الآن.دقیقا الآن،اونجاییم که دفعه پیش توش اکسیژن کم آوردم ،ولی حالا اکسیژن دارم ولی نمیخوامش.


آقا.خانم.اکسیژن نمیخواید؟










دیلماچ
۲۰ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰ نظر

درسته ما تو گرماییم.درسته گرمای هوا رو تن هممون عرق میشونه ولی باور کنید اینجا،دقیقا اینجا،هوا سرده.نه از اون سرماها که رو خودمون پتو بکشیم و پاهامونو بکنیم زیر کرسی تا گرم شیم.ازاون سرماهای قطب شمالی که اگه یه سرپناه نداشته باشی قطعا منجمد میشی و اگه سرپناه هم داشته باشی شاید منجمد شی یاز.

وقتی توی سرمایی ققط باید تمرکز کنی رو این که زنده بمونی ولی همیشه،ته وجودت یه حسی به مرگ تشویقت میکنه.میدونی چرا همیشه این حسو داری؟چون لازم نیست برا مرگ تلاشی کنی.قثط کافیه وایسی و هیچ تلاشی نکنی که خودتو گرم نگه داری.

کم کم خونت منجمد میشه.بی حسی از انگشت های پات شروع میشه میاد بالا.در تمام این مدت کافیه یه تکون ساده بخوری تا زندگی دوباره به وجودت برگرده.

ولی نه،نمیخوایش.نه جرعت مردن داری و نه دلت میخواد به زندگی برگردی.

شاید این انتخابام یکی دیگه از انتخابای سخت زندگی باشه.بیاید امیدوار میشیم یکی دیگه از مراحل بزرگ شدنه.یکی دیگه از چیزایی باشه که تا اینجا آوردتمون.


دیلماچ
۰۲ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر