مکانی برای آرامیدن..!

بلاگ شخصی مصطفی مرتاضی

مکانی برای آرامیدن..!

بلاگ شخصی مصطفی مرتاضی

مکانی برای آرامیدن..!

سرگردان در کوچه هایی بی انتها و در ابتدایی فصل سرد.
گام هایی اهسته و مردد همراه با چاشنی ترس.
گوش هایی پر از شن و کر به همراه دهانی بسته.
چشمانی تهی از نور و مغزی خشک پر از ندانسته.


این منم.پر از خالی!

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

آخرین مطالب

  • ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۰۹ تهوع

پربیننده ترین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

نویسندگان

وهنوز من

شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۴ ب.ظ

بهار آمد!

بر روى شاخه درختى شکوفه اى  نشست.

آشغالى بر روى جوى افتا

مریضى در بیمارستان در گذشت.

زوجى بهم پیوستند و دیگرى جدا شدند.

اشک ها ریخته شد و لبخند ها بر روى لب ها نشىت.

پدرى شرمسار شد و مادرى نگران!

  و من هنوز نبودم!

تابستان جاى بهار را گرفت.

درختى میوه داد.

عرق پیشانى کشاورزى روى زمین تشنه ریخت.

مرگ ها انجام شد و زجه ها زده شد و شیون ها کشیده شد.

صداى شادى کودکان در کوچه خیابان ها طنین انداخت.

بچه اى براى اولین بار به شکم مادرش لگد کوبید.

مادرى براى اولین بار گوشش با صداى لگد فرزندش آشنا شد.

و خنده اى بر لب پدرى نشست.

و من هنوز نبودم.

پاییز همه جا را تسخیر کرد.

برگى دستانش را از دامن درختى رها کرد.

بادى خنک از جانب خوارزم در فصل خزان،خزید.

بارانى شلاق وار بارید.

جوانى در خیابان زیر باران قدم زد.

صداى  خرد شدن برگى زیر عصاى  پیر مردى کمر خمیده به گوش رسید.

و کودکى به شکم مادرش لگد کوبید.

و من هنوز نبودم.

زمین سفید پوست شد و پاییز جاى خود را به زمستان داد!

پیر مردى در بدن لخت خیابان جان سپرد.

آدم برفى اى شکل گرفت،هویجى از آدم برفى به پایین لغزید.

طوفانى بارید.

روزهاى  هفته سپرى شد.

پروازها  لغو شد.

و سرانجام:

دربیستو چهارمین روز دهمین ماه از یک هزار و سیصد هفتاد هشتمین چرخش زمین به دور خورشید کودکى متولد شد.

ستاره اى شد در هماسیگى ماه(؟) که میخواست سیاره اى را روشن کند ولى نتوانست...اما قفس خود را روشن کرد.قفسى از جنس تنهایى.


پس از لحظه هاى دراز

بر درخت خاکسترى پنجره ام رویید

و نسیم سبزى تاروپود خفته ى مرا لرزاند

و هنوز من

ریشه هاى تنم را در شن هاى رویاها فرو نبرده بودم

که به راه افتادم

پس از لحظه هاى دراز

سایه ى دستى روى وجودم افتاد و لرزش انگشتانش بیدار کرد

وهنوز من

پرتوى تنهاى خودم را در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم

که به راه افتادم

پس  از لحظه هاى دراز

پرتوى گرمى در مرداب یخ زده  ساعت افتاد

ولنگرى آمد و رفتنش را در روحم ریخت

وهنوز من

در مرداب فراموشى نلغزیده بودم 

که به راه افتادم.

پس از لحظه هاى دراز

یک لحظه گذشت

برگى از درخت خاکسترى پنجره ام فرو افتاد

دستى سایه اش را از روى وجودم برچید

و لنگرى در مرداب ساعت یخ بست

و هنوز من 

چشمانم را نگشوده بودم

که به خوابى دیگر لغزیدم



پ.ن:ماه؟منظورم اصن زیر نورشو پابرهنه و از این حرفا نیست بخدا:)

پ.ن1:اگه بد نوشتم ببخشید از ساعت یازده دارم روش کار میکنم ،خسته شدم،خستههههه:دى

۹۴/۰۴/۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۲
دیلماچ

نظرات  (۷)

و هنوز من نبودم:)

پاسخ:
و هنوز من نبودم وهنوز...
۱۵ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۲ همنشین تنهایی...
پستت واقعا زیبا بود. اینقدر زیبا که حال قلم در دستان لرزانم، طاقت گذاشتن نقطه ای را ندارد. نمی خواهم بگویم از رفتنت، از گفتنت، از چشم هایت و از قهر هایت دلم نشکسته یا اشک هایم جاری نشده...
اما دست سرنوشت همان طور که دارن را برد و به سرنوشتش رساند ما را هم از یکدیگر
جدا کرد. بی آنکه ذره ای دلش برای سوگواری های پنهان ما  بسوزد، آرام و باوقار دست های گره خورده مان را کند و ما را تا پهنای بی پایان خاطره ها کشاند. مصطفی تو تنها کسی بودی که نتوانستم به راحتی از او دل بکنم...
پس دیدارمان به دست سرنوشت.
پاسخ:
ممنونم از نظرت
جدایى همیشه سخته!جدایى از یک خانه،از یک مدرسه و ..
این جدایى درست زمانى سخت تر میشود که مجبور شى از یک دوست جدا بشى
آن هم دوستى از جنس تو!
واقعا قلم دربرابر احساسات من در این لحظه ناتوانه و کلمات زیاد،کم اورده اند!
نخواهم گذاشت دیدارمان زیاد طول بکشد
میدانم که اگر از هم دوریم،دل هایمان بس بهم نزدیک هست!
یک سال کم بود براى باتو بودن!
خب باید بگم خوب بود ایراداتو اینجا نمیگم ایرادات خیلی کم شدن تو دل میشینه و و و... خخخخ
پاسخ:
ممنون از نظرت

باو شما هم جمع کنید این بساط خداحافظی رو

واای بی تو گریه هایم هم رو مرگ میروند نه رعوف نرو

خوشحالم من با مصی میرم ولی ناراحت هم هستم چون کامبیزو رعوفو چنتا دیگه رو از دست دادم ولی ارزششو داشت با این با مصی زیاد دعوا میکنم ولی جاش مخصوصه تو قلبم ومن مصی رو انتخاب میکنم

پاسخ:
زیاد دعوا میکنیم؟اصن من شمارو نمیشناسم!شوما؟دى
گاهى براى به دست اوردن چیزاى باارزش تر باید از برخى ارزش ها گذشت!
اینم یه جا خوندم که :اونایى زیاد باهم دعوا میکنن همو بیشتر دوس دارن
البته این نال زنو شوهر هاست که بعضى وقتا دوتا دوست از یه زنو شوهر بهترن
 متنت کشتى احساساتم را در طوفان خود غرق کرد
پاسخ:
ممنون از نظرت جانم
قشنگ بود^_^ به وضوح داری پیشرفت میکنی^_^
پاسخ:
ممنون جانم!
و اینکه عادرس بلاگم عوضیده:دی

www.blue-notes.blog.ir
پاسخ:
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">