شطرنج زندگى 2
به نام خدا
قبل از خوندن این پست،پست قبلى بلاگو بخونید.
از میدان جنگ میگریزم زخمى و خسته در خارج از صفحه ى شطرنج حرکت میکنم. ب اشتباهاتم فکر میکنم،شاه نبودم ولى بیشتر اختیارات شاه را داشتم. من باختم!
یک سالى گیج و سردرگم زندگى میکنم و چند جنگ کوچک هم انجام میدهم ک روحیه ى جنگ طلبى ام را از دست ندهم
زندگى سخت میگذرد اما میگذرد.!
با مورچه ها آشنا میشوم؛کم کم با آن هاخو میگیرم؛،با آن ها زندگى میکنم ولى وابستشان نمیشوم.
حال من بامورچه ها خوب است،هرشب آواز میخوانیم و میرقصیم ولى این نیز میگذرد.ضربه ى سنگینى خورده ام ولى
کم کم خوب میشوم و روزى ک برگردم....
من هشت سال دیگر بر میگردم ولى متفاوت تر از امروز،دیگر اشتباهات گذشته را تکرار نمیکنم یارانم را خودم انتخاب میکنم
و از مهم تر در نقش شاه ظاهر میشوم شاهى ک تمام اختیارات را دارد ن وزیرى ک بیشتر آن را!
کیش شده ام ولى مات نه!تنها هشت حرکت برایم مانده و تنها سالى یک حرکت انجام میدهم و لحطه اى از حرکت نمیایستم
اسال هشتم دو رخ را نابود میکنم هر کجا ک باشند پیدایشان میکنم،خانه میشوم بر سرشان خراب میشوم،نیزه میشوم و در گلویشان فرو میرم و ...
هشت سال سکوت پیشه میکنم و برمیگردم ب صفحه ى شطرنج چیزى را ک میخاهم ب دست مى اورم
چیزى ک مال من است را میگیرم و دشمنانم را مات میکنم و در گوشه اى میشینم و آرام زندگى میکنم
من بر میگردم ...
خوبه ولی زمان فعلات به هم نمیخوره و این باعث میشه که تمرکز خواننده به هم بخوره.سعی کن پاراگراف بندی کنی واسه زیبایی نوشته.