گاهى...
گاهى،شاید نیم نگاهى بد نباشد!
گاهى لازم است لیوان آب را ریخت. بر همه چیز پشت پا زد، گذشته را با تمامى خاطرات خوب و بدش
نابود کرد و با پاى برهنه در امتداد جاده حرکت کرد!
گاهى باید مچاله شد وآب رفت،کوچک وکوچکتر شد و به سوى قفس خود که آخرین پناگاه من وهر آدمى در زندگى
است پناه برد!آنوقت است که میتوانى بگویى در سیاره اى به این وسعت،قفسى دارم،قفسى از جنس تنهایى!
گاه و بى گاه باید نیم نگاهى کرد به تمام اتفاقات!موقعیت ها را سنجید و آرام از قفس خود بیرون آمد و
دوباره به در امتداد جاده حرکت کرد و اجازه داد نور ماه بدنمان را نوازش دهد!
گاهى باید یک تنه یک لشگر شد،همه ى مخالفان را از دم تیغ گذراند و اگر زنده ماند...
گاهى باید در زندگى شطرنج بازى کرد و در آخر بگویى:آرى،شطرنج زندگى را من بردم.
گاهى باید تلنگر خورد و لرزید و به جاى تغییر دنیا خود را تغییر داد!
گاه باید وزیر بى نامى بود براى کسب قدرت و پیروزى
گاهى باید قلم را برداشت و نوشت همه ى وقایع را!گاهى فقط با نوشتن میتوان هیتلرهاى زندگى ها را از پاى دراورد
گاهى با نوشتن میتوان غول ها کشت،خون ها ریخت و شیشه هاى عمرى را شکست.
گاهى باید چشم ها را بست و دفتر خاطرات ذهن را باز کرد و قلم قرمز را در دست گرفت و بر روى تمامى خاطرات
خط ممتد کشید و فقط تصویرى را در کنج ذهن نگه داشت،تصویرى از آخرین نگاه!
گاهى باید خود را خالى کرد و نوشت!
گاهى باید نوشت تا ماند!