لیلی!
لیلی میشود بیایی؟بیایی تا بتوانم دست هایت لمس کنم!؟
لیلی!قلب من ضعیف است نگو که نمیایی،نگو که خاطراتت را پاک کنم و دیگر با رویایت زندگی نکمم نگو تهایی از خیابان عشق رد شوم.باشد؟دق میکنم هااا!
میدانی؟شب روزم توای لیلی.شب ها به یاد تو میخوابم و صب ها به یاد تو بیدار میشم.
لیلی ببخش،شاید این آخرین حرف هایی باشد که به تو می گویم!
می خواستم بگویم که واقعا دوستت دارم و زمانی که میبنمت قلبم مثل یک گنجشک تند میزند.
لیلی!درابراز احساسات ضعیفم،نمیتوانم بگویم چه قدر دوستت دارم.اما... میتوانم ..میتوانم نشانت دهم چه قدر دوستت دارم لیلی جان!
اصن میدانی چیست؟کاش هیچ وقت نمیدیدمت.کاش آن روز لعنتی نبود.کاش آن غروب پاییزی که برگ میرقصید،قلبم را به چشمانت نمی باختم.
کاش نگاهمان در آن روز لاکردار،تلاقی نمیکرد.ای کاش به آن سفر لعنتی نمی امدم تا دیوانه ات شوم.ولی میدانی چه است؟دیوانه بودنت قشنگ است عزیز دل.
اگر روزی،روزگار مانع شد دستم به دستت برسد،بدان آن قدر دوستت داشتم که غرورم را زیر پا بگذارم و این پست را بنویسم.میدانی که خیلی مغرورم!
لیلی جان!میشود صدایم کنی؟می خواهم موسیقی صدایت را بشنوم و در لا به لای نت های غرق شوم.
من را میفهمی؟بگو ببینم به من حسی داری؟اصن میدانی دوستت دارم عزیز دل؟نگو نمیدانی که دیوانه میشوم هااا.
بیا لیلی جان!بیا تا یک بار ببینمت،بیا تا کنار تو بودن را از دور حس کنم.
بیا تا عشقم به تنفر تبدیل نشود لیلی!میدانی که مرزش چه قدر است؟یک تار مو.
لیلی جان!ببخش من را.ببخش اگر نتوانستم ...اگر نتوانستم....نتوانستم موانع را کنار بزنم و در آغوش بگیرمت.
اما...این را بدان لیلی:دوستت دارم