بخوانید نه جرعت حرکت به جلو را داشت،نه دلش میخواست به عقب برگردد.
درسته ما تو گرماییم.درسته گرمای هوا رو تن هممون عرق میشونه ولی باور کنید اینجا،دقیقا اینجا،هوا سرده.نه از اون سرماها که رو خودمون پتو بکشیم و پاهامونو بکنیم زیر کرسی تا گرم شیم.ازاون سرماهای قطب شمالی که اگه یه سرپناه نداشته باشی قطعا منجمد میشی و اگه سرپناه هم داشته باشی شاید منجمد شی یاز.
وقتی توی سرمایی ققط باید تمرکز کنی رو این که زنده بمونی ولی همیشه،ته وجودت یه حسی به مرگ تشویقت میکنه.میدونی چرا همیشه این حسو داری؟چون لازم نیست برا مرگ تلاشی کنی.قثط کافیه وایسی و هیچ تلاشی نکنی که خودتو گرم نگه داری.
کم کم خونت منجمد میشه.بی حسی از انگشت های پات شروع میشه میاد بالا.در تمام این مدت کافیه یه تکون ساده بخوری تا زندگی دوباره به وجودت برگرده.
ولی نه،نمیخوایش.نه جرعت مردن داری و نه دلت میخواد به زندگی برگردی.
شاید این انتخابام یکی دیگه از انتخابای سخت زندگی باشه.بیاید امیدوار میشیم یکی دیگه از مراحل بزرگ شدنه.یکی دیگه از چیزایی باشه که تا اینجا آوردتمون.