وقتی تو آیینه نگاه میکنم دیگر نمیتوانم بشناسمش .انگار که کوچ کرده .کولی پشتیش اش را جمع کرده و رفته به یک جای دور.
یک جایی که نمیشود دیدش.تو چشم هاش هیچ حسی نیست.پراز خالی!
انگار که به سمت جنگل تاریکی فرار کرده.خودش را با بوته ها پوشانده پاهای خیسش را با برگ های پاییزی خشک کرده و منتظر یک فرصت است!
منتظراست یک فرصت پیدا کند و بیرون ببجهد .بیاید و مچ پای من را بگیرد و صدای زمختش را بندازد داخل سر من و مجبورم کند که حرفایش را گوش دهم.
نمیدونم.شاید اصن رفته و مرده.
شاید زمانی که داشت پاهاشو با برگا خشک میکرد یه گرگ اومد و خوردش.
شاید یه شب که بارون شلاقش میزد و جایی نداشت تا قایم شود از سرما مرد.شاید برای اینکه غذا به دست بیاورد مجبور شد کارکند و از شدت کار زیاد مرد.میشناختمش،حریص بود!
شاید یه روز زیر آفتاب سرد خورشید مرد.
نمیدانم چه بلایی سرش آمد.فقط میدانم که نیست.
سفر کرده،مرده،نمیخواهد باشد یا هر چیز دیگر.وقتی نیست ،چه ارزشی دارد؟؟
وقتی به آینه نگاه میکنم..
به خودم میگویم:نه،تو مرد این میدان نیستی،نبودی و نخواهی بود.
اصلن شروع کارت اشتباه بود.نباید پا میگذاشتی اینجا.اینجا جای تو نیست.هیچ وقت نبوده است.مـثل تمام قبلی ها.
چن ثانیه میگذرد.
.....یک.....
..........دو..........
...............سه..............
....................چهار....................
.........................پنج......................
اما تو قول دادی که پوست کلفت باشی.پوست کلفت ترین هفده ساله دنیا.
چند ثانیه دیگر آرام میگذرد
.....یک.....
..........دو..........
...............سه..............
....................چهار....................
.........................پنج......................