قفس تنهایى
به نام خدا
اوهوم راستش نمیدانم از کجا شروع کنم حتما بعد ازگذاشتن این پست موج انتقادات ب سمتم روانه میشود ک این چ قلمیست!ولى من پر روتر از آنم ک با حرف افراد ناامید شوم پس مینویسم.
قلمم را در دستانم میگیرم موجى از انرژى را در عمق وجودم پیدا میکنم و با ذهن کند وعقب افتاده ام آنرا ب سمت قلمم
هدایت میکنم.درکف دستانم سوزشى عجیب را احساس میکنم ک تا ب حال مثل انرا احساس نکرده بودم
حرارت بدنم بالا میرود وقلمم آتش میگیرد ولى بازهم مینویسم .صفحه را ب آتش میکشم ؛صفحه اى ک زندگیم است صفحه اى ک بیشتر از هرجاى دیگر ب آن وابسته ام.
آرى ؛زندگیم را ب آتش میکشم!همه ى بود نبودم را میسوزانم.حرارت لحظه ب لحظه بیشتر میشود ولى قلم را پایین نمیندازم
قلمم حکم صلاحم را دارد؛بااینکه ب شدت میسوزم ولى بازصلاح ب دست و با هیتلر زندگیم میجنگم.
انرژى را بیشتر میکنم؛با صلاحم صورت هیتلر را ب آتش میکشم؛فریادى از روى خشم میزند و ب سمتم حمله ور میشود
میترسم!صفحه را عوض میکنم.
دوستانم را میبینم ک با ترول هاى زندگیشان گلاویز شده اند.
میخواهم کمکشان کنم ولى مانع میشوند و بر سرم فریاد میکشند با این مضمون ک خودمان میتوانیم زندگى خودمان است
ب زندگى خودم بر میگردم مادرم را میبینم ک به تیکه چوپ هاى زندگیم خیره شده؛روبه من میکند و میگویداین چ کارى
بود کردى مصطفى!
مانندشیرى ک تازه از زندان آزادشده غرشى میکنم و میگویم:زندگى خودم است ب اتشش میکشم
نگاهى از سر تاسف میکند و میرود ومن را با یه عالم فکرخیال تنها میگذارد.
من میمانم و یک قفس.قفسى ک جز خودم و مشکلاتم چیزى درون آن نیست .
قفسى ب نام قفس تنهایى