خط خطی های یک ذهن خسته-2
پنجشنبه, ۳ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۴۰ ب.ظ
باید بروی...روبه جلو ... به سوی روزگار
روزگار سفید و سیای مردگونه !باید کم کم درک کنی که تو مردی و باید هدف داشته باشی و یاد بگیری چگونه از دل سختی ها بیرون بیایی درحالی که اوج را رو به روی خود میبینی.
زمانی که خورشید سوزان زندگی تمام بدنت را میسوزاند تو باید کار کنی،آن هم چه کاری؟کاری که توش مهارت داری یا یک کاری که هیچ علاقه ای بهش نداری؟
وایسید ببینم!هدف این متن این حرفا نیست.نمیخاستم بگویم به حال دختران غبطه میخورم،نمیخاستم بگویم در این مورد به ماها برتری دارند و میتوانند یک گوشه بشینند و راحت زندگی کنند و باخیال راحت بگویند:یک نفر خرجمان را میدهد دیگر،دندش نرم
هدف این نبود....
هدف بالای درختی بود که هوا ازآن سیب خورده بود و آدم به زمین تبعید شده بود.(از بدو خلقت هم خانوما میخوردند ما تاوان میدادیم)
من که گفتم بگذار این هم بگویم :چرا این همه مدافع حقوق زنان داریم ولی یک نفر از حقوق ما مردان دفاع نمیکند؟ما به دفاع نیاز نداریم؟
نکند همه ی حق زنان را ما خوردیم و آنها مظلومانه نگاه کردند؟
میدانم...میدانم حق هایی خورده شده ولی یک طرفه که نبوده؟بوده؟
بازهم ار هدف این نوشته دور شدم.
والا نمیخاستم اینها را بگویم بلا نمبخاستم بگویم.
میخاستم بگویم:نمیخاهم مانند افرادی باشم که هدف ندارند.نمیخاهم مانند مانند مردانی باشنم که اخِر زیر آفتاب برای یک لقمه نون سگ دو بزنن
یه مدتی از جاده ی هدف دور بودم ولی دوباره برمیگردم.اینبار متقاوت تر.
قبل ها کوه نبودم ولی کوهی بشتم بود اما حالا کوهی ندارم.
مجبورم خودم کوه شوم دربرابر مشکلات.
+آخرش یه کم حماسی شد:دی
+اتفاقی افتاد امروز که باعث شد این متنو بنویسم.شاید این اتفاقات لازم بود تا به جاده برگردم
۹۴/۱۰/۰۳
موفق باشی رفیق