اهل تهرانم
اما..
شهرمن تهران نیست
شهر من شهروندیست پر از گل ها و خاکستر هاى رنگى
شهرى دارم بزرگ،به اندازه ى لیوانى آب براى کودک
شهرى دارم کوچک،به اندازه ى لیوانى آب براى تشنه
شهر من نه گذشته اى دارد نه آینده
گذشته اش را در راه رسیدن به حال، در کوچه هاى تنگ و تاریک جاى گذاشته
و در جلوى آینده...پرده ای رنگارنگ کشیده
در درون شهر من بدى جاى نداردو مردمانش دلشان خوش است به خوبى هاى اندک
در درون شهر من،منى وجود دارد
بى گناه،بى لباس،خسته از هرچیز
در درون این شهر ،مصطفى اى وجود دارد
گستاخ،مغرور،به دنبال یک چیز مجهول
دوستانى دارد به تاریکى شب
به کثیفى رود
به سیاهى خود
در درون شهرمن،در آخر این قلب سیاه
جایى داشتند به اندازه ى دشت،به رنگ زرد
اما کم کم بستند رخت و رفتند و فراموش کردند
بودش مصطفى اى؟مرتاضى که بود؟کى را میگویى
اما در این میان تنها
بودش یک نفر پیدا
گاهى خوب و گاهى بد
در درون شهر من،درگوشه اى از قلب سیام
بودند هم آشنایانى
گاهى روشن مثل روز
گاهى تاریک مثل شب
نمیکردند حالى زمن
تا که خورد تیرى به من
بدهایشان خندیدند
خوب هایشان گریستند
حسودانى هم بودند
منتظر..
تا من بمیرم بگیرند جاى من
اما مگر میمیرد این پسر
تا شادشوند حسودان بدبخت
شما هم نگیرید مرا جدى
تا شاید بشود این روز ها سپرى
پ.ن.1،اگه خوب نوشتم عذر میخام درحال عوض کردن سبکمم
پ.ن.2الان رو مود خوبى نیستم ،یه چیزى هست که داره منو میبره دوسال پیش!به همین خاطر گفتم جدى نگیریدم
تو زمان گیر کردم