بگو ببینم این تو نبودى که در کوچه هاى بى کسى مهربه سوى مدرسه میرفتى و شوق دیدن دوستانت را درسر می پروراندى؟
این تو نبودى که در روزگار آبانى ات غرق بودى و درلاى جزوه هایت به دنبال شعرهاى ناگفته چندروز پیش میگشتى؟این تو تونبودى که در لاى برف هاى آذر ماه از پله هاى پل عابرسرخوردى ونفس سرد زمین را در دستانت حس کردى؟
این توهستى که به انتظار یلدا و زمستانى شور انگیز میروى؟
ارى،این من بودم که به دنبال چمدانى از دوست درمدرسه ى جدید میگشتم و قفل دوستان قدیمى را محکم ترکردهتا مبادا شل شوند و از دست بروند.این من بودم که در روزهاى معتدل مهر درکوچه هاى بى کسى حرف هاى نگفته را جا میگذاشتم و ردپاى
دوستان قدیمى را از قلب مى زدودم.
این من بودم که قدم هایم را در زیر باران تند آبانى بلندتر برمیداشتم تا شاید نقطه اى از لباسم خشکاز دل باران بیرون آید.
بارانى که زمین را به آغوش میگرفت.انگار شاخه هاى بلند درختان در قلب آسمان فرو رفته باشند و زخمى عمیق در قلب آسمان
ایجاد کرده باشند و آسمان از شدت آن درد اشکش به زمین بریزد.
یا شاید هم باران هاى آن روز براى آن بود که خورشید آسمان را ترک گفته بود و ماه درآمدن خود تاخیر کرده و آسمان
در مرداب غم یخ زده و اشک می ریخت.
راستى،برف آذر کدام آواز آشنا را نخوانده است؟آواز آن روزهاى کودکى که به علت بارش سنگین برف به مدرسه نرفتیم
یا فوتبال پنج شنبه هاى سال هایی نه چندان دور؟
بارش برف در آذر و حضور من در برف،به کیمیا شدنم سلام کرد.آنجا که معجزه ى دست هاى من آغاز شد.
کیمیایی که در سپیدگاه هستى،پیمان پیمان هایش با پیمانه هایی از درون من خالى کردتا شاید مصطفى دیگرى،باران اشک را از دریاى غم چشمانش پاک کند و لب هاى دیگرى بر پیشانى اش بوسه زدند.
تا شاید در بیست و چهارمین روز از دهمین ماه یک هزار و سیصد و نود وچهارمین چرخش زمین به خورشیداتفاق تازه اى در طبیعت رخ داد.
شاید پیله اى به دور از گام هاى تعجیل پروانه شد یا شاید قاب هاى قدیمى کوچه باغ در امتداد شب هاى خیس از تنگناى عشق ودل در سبقت از رسیدن به دل رباترین حادثه ى عبورشکل جذاب نشستن شبنى بر روى گلى زرد گرفت