شطرنج زندگى
به نام خدا
سربازانم را در صفحه ى سیاه سفید شطرنج ب جلو میفرستم و آنان وحشیانه فریاد میکشند و شمشیرهایشان
را از غلاف خارج میکنند و میتازند. سربازانم مشکى پوشند اما دلى زلال و پاک دارند.من از جانب آنها نگرانى اى ندارم نگرانى اصلى من رخ هایم هستند رخ هایى همیشه باید مراقبشان بود تا مبادا دست از پا خطا کنند. من وزیر این صفحه ام،وزیرى بد و خبیت ک شاه را دراختیار دارم؛آرى!این چیزى است ک میخواهم"قدرتى بررگ ولى پنهان"
سربازانم بى وقفه میجنگند بدون هیچ ملاحظه اى همپاى خود را از پا درمى آورند.آنها قوى ترین سربازهایى هستند ک تاحالا دیده ام. رخ هایم زیرکانه باهم پچ پچ میکنند؛توجه اى نمیکنم و میدان جنگ را با یک نگاه از نظر میگذرانم. بهترین سربازم را میبینم ک سرش از تنش جدا شده و فریادى بلند میکشد و فریادش بین صداى برخورد شمشیر ها گم میشود.کم کم سربازان دیگرهم کشته میشوند و فقط مقدار محدودى ازآنان میمانند!آنان کار خود را کردنده اند!خط اولیه دشمن شکست و حال نوبت من است ک پا ب دشت خون بگذارم،دشتى ک ب خون سربازانم مزین شده .
باران شروع ب باریدن میکند و کم کم خورشیدخود را پشت ابرها پنهان میکند و از نظر محو میشود.من همراه دورخ ،فیل ها و دو اسبم ب جلو میتازم تا بتوانم ب شاه دشمن یا بهتر بگویم ملکه ى دشمن برسم
ملکه اى ک میخاهم براى من شود،بود و نبودم شود هستى و نیستیم شوداصلا هدف من از این جنگ همین است.
فریادى بلند میکشم حمله میکنم و سر اولین نفرى را ک جلویم ظاهر شود از تنش جدا میکنم.خونش ب صورتم میپاشد ولى اهمیتى نمیدهم و سر نفر بعدى را هم قطع میکنم.باران شدید تر میبارد و خون رااز روى صورتم میشوید و مانع از لخته شدن آن میشود.در بقیه میدان هم جنگ ب خوبى پیش میرود و ارتشم با کمترین تلفات راه را ب جلو باز میکند.باقى مانده ى سپاه دشمن ب دور ملکشان دیوارى انسانى میسازندتا او را از دسرس من خارج کنند .لبخندى موزیانه برلب سپاهیان دشمن نقش میبندد و ناگهان....
دو رخم ب طرفم حمله ور میشوند ومن ضربشان را دفع میکنم و چند قدمى عقب میروم
حالاتکو تنها باید با دوارتش بجنگم!شکستم قطعیست...
ماندن کار عاقلانه اى نیست اسبم را زین میکنم و ب ملکه نگا میکنم نگاهش مانند تیرى در قلبم نفوذ میکند