fell in...
افکار فراوان به دژ فولادى مغزم هجوم مى آورند و تک تک سربازان دژم را از پاى در مى آورند تا وارد قلعه ى وجودم شوند
برخلاف همیشه،اینبار نیرویى فوق العاده راهشان را سد نمیکند و یا سربازانم زنده نمیشوندکه مغزم را از افکار ازاردهنده
آزاد کنند و قلعه ى وجودم را از شرشان پاک سازنند.
اینبار،برخلاف همیشه،افکارم موفق میشوند نفوذ کنند و راه تک تک رگ هایم را ببندندو میتو کندرى هاى بدنم رابه زنجیر
بکشند.آن قدر آزارم مى دهند تا بلاخره این فرارى مجبور شود بایستد،نفسى عمیق بکشد و خود را تسلیم هجوم بى امان
افکار کندو به جنگل زندگى خود بنگرد.
این روزها آسمان وجودم آبیست و کمترین ابر ممکن را درون خود جاى داده است اما در کمال تعجب ،دراین روزهاى زیباى
آفتابى گاه گاهى رعد و برق مى زند و درختى از درختان جنگلم را قطع میکند!
خب،حقیقتا این چند روزه کمترین دق دقه ى فکرى رو دارم،باتوجه به شناختى که از خودم دارم زندگى بدون دق دقه
فکرى برام بهشته!البته ناراحت نشند اونایى که نمیتونن منو ببینن با شروع مدارس دوباره جهنم میشه:دى
البته با شروع جهنم شاید به تقلید از حسین دایورت همه چیزو دایورت کنم یا انتخاب کنم که بجنگم که با انتخاب
گزینه ى دو همون مصطفى بداخلاق همیشگى برمیگرده اما امیدوارم بتونم تعادل ایجاد کنم که با توجه به کارایى که
کردم میتونم.
ولى هنوز تو مهار کردن احساساتم خوب نیستم البته بعد از سه سال تلاش!البته قرار نیست که بندازمش دور چون بعد
از مدتى نه چندان بلند بر میگرده سراغم که صد برابر قوى تره.پس باید کنترلش کنم،هرجور که شده
شاید این پست نوید مصطفى جدیدى بده
نمیدونم شاید.
قربانتان،ستاره بچنید
پ.ن.برگ دهم از جلد دوم دفترچه خاطرات مصطفى مرتاضى با مقدار وسیعى سانسور
اون اولش چی بود اون اخرش چی؟ یعنی هویت یه پست رو بردی زیر سوال ولی هنوز بی هدف می نویسی.