غار نشینیم!
میدانی؟تو هم نمیدانی.فقط تصور میکنی که میدانی و لباس آدم هایی که میدانند را برتن میزنی و با دستانی گره کرده بر سر در خانه ی سیاه میکوبی و میگویی منم یک جزامیم اینجا.
هممان اینجاییم.در ته یک غار بزرگ و دست پا میزنیم برای زندگی و گرمای آتش را از سایه ی آن میگیریم.
میخندیم،قهقهه میزنیم،اشک میریزیم و باز هم به اشک های هم میخندیم.
همه ی ما اینجا گیر کردیم و کارهای تقلبی میکنیم و با ادمای تقلبی حرف میزنیم و هیچ کدام مشتقاق به دیدن بیرون غار نیستیم.
نمیخواهیم بدانیم آتش واقعی چیست،آهو به چه شکل هست و حتی نمیخواهیم بدانیم که خورشیدی وجود دارد.
این ماییم،در انتهای غار و سر در گریبان فرو و کاری هم با دیگران نداریم که سر از غار به در میارند یا نه!
اگر هم کار داشته باشیم به جرم دیدن روشنایی و فهمیدن معنای خورشید محاکمه میکنیم.
:شما خورشید را دیدید.ما نباید خورشید را ببینیم،دیدن خورشید خلاف سنت ماست.شما سنت شکنید!سنت شکننان در میان ما جایی ندارند.
وشاید این باشد عاقبت خورشید دیدگان وآنانی که لذت راه رفتن زیر نور گرم خورشید را چشیده اند.
این ماییم،در انتهای غارهای تنهایی که در آن بیهودگی متولد شد.در غاری که مادران نوزادان بی سر زاییدند.
در غاری که مردانش پرهای بچه هارا چیدند.
این ماییم که از ترس حیوان وحشی بیرون غار که مبادا مارا بدرد در غار خود پنهان شدیم و پر از ترس هستیم.این ما هستیم که جرعت ریسک کردن نداریم.
+ایده ی این متن از کتاب جمهوری افلاطون به ذهنم رسید.
++یک جا از فروغ جان فرخزاد کمک گرقتم به گمانم!
+++بعد از سه ماه نوشتم. قطعا تهی از ایراد نیست.