بازم قفس،بازم تنگی نقس
بازم ققس،بازم تنگی نفس..
سرما سوزناک بود با اینکه هوا سرد نبود.حسش میکرد.سرما لای تک تک رگ هاش دیده میشد و هر لحظه ممکن بود خونش یخ بزنه و تمام.
تنگی نفس هم به سراغش آمده بود.ققسه ی سینشو فشار میداد سعی میکرد راهی برای نفس باز کند.
سینی غذاش یه گوشه افتاده بود وآخرین باری که غذا خورده بود رو یادش نمیومد.یه روز؟یه ماه؟یه سال؟؟زمان اونجا مگه معنی داشت؟
معنی زمان را فراموش کرده بود.زمان ینی چه؟زمان ینی تاریخ؟ینی گذشته؟ینی خودش؟
نمیدانست.خودش که بود؟آن را هم نمیدانست.
بازم قفس،بازم تنگی نفس..
صدایش می آمد.صدای پایش،صدای خنده هاش.صدای نفس های بریده اش.همه ی این ها را خوب میشناخت.از روی غریزه حدس میزد که به زودی می آید.اما انتظار به این زودی را دیگر نداشت.هنوز به اندازه ی کافی قوی نشده بود.دستانش میلرزید.میترسید.
از شکنجه ها میترسید.از آنها که می آمدند میترسید.صدای قدم هایشان لرزه بر تنش می انداخت.
همیشه همین بود؟همیشه اینقدر میترسید؟یانه..شایدم روزگاری قوی بود.فرار نمیکرد.وقتی صدای پاهایشان می آمد از آمدنشان ذوق میکرد.حالا چه؟ضعیف شده بود.نشده بود؟دلش نمیخواست اعتراف کند به ضعفش،اما ته وجودش،جایی در اعماق سرش میدانست چگونه است.میدانست چه قدر رقت انگیز است.
چند بار درون سرش بر سر خود فریاد کشید.میدانست چگونه نمیدانست چرا؟یا میدانست چرا نمیدانست چگونه.؟
رقت انگیز بود.نه؟:/
بازم قفس،بازم تنگی نفس..
تق.وارد شد.
خودش بود؟همان همیشگی؟یا نه..شاید تغییر کرده بود.درست یادش نمیامد.شاید یک نفر بود که تغییر شکل میداد.یا نه..شایدآدم های متفاوتی بودند.چه اهمیتی داشت که بود؟همشان فقط یک کار میکردند:شکنجه.
وارد که شد شروع کرد به آماده کردن خودش.آستین هایش را بالا داد.کمربندش را وا کرد و کمی گردنش را چرخاند.صدای شکستن گردنش به گوش میرسید.
ناتوان بود.کاری از دستش بر نمی آمد.فقط میتوانست درد بکشد و در خودش بشکند.امید تنها سلاحی بود که مانده بود.تنها با امید بود که زیر شکنجه ها میتوانست دوام بیاورد.تنها امید بود که میگفت تمام میشود.
بازم قفس،بازم تنگی نفس