در جنگلى پر از درختان بلند و تنومند حرکت میکنم.گام هایم سریع هستند ولى صلابت همیشگى را ندارند.فقط میرم و بدون هیچ هدفى رو ب جلو حرکت میکنم.برگ هاى درختان مانع از تابیدن نور ماه ب جنگل میشوند.
سایه هاى درختان صورتم را تاریک کرده اند.هرچه بیشتر پیش میرم گم تر میشوم راهى براى برگشتن پیدا نمیکنم.
میخواهم بر گردم،سایه ها جان میگیرند و ب طرفم میخزنند،از ترس فرار میکنم ،سرعت سایه ها بیشتر میشود بلاخره ب چنگم می اورند،دور پاهایم میپیچند،دست هایم را میبندند و مانع از فرارم میشوند.
صدایى رو میشنوم ک در درون سرم صدایم میکند،انگار دژهاى فکرم را پشت سر گذاشته و فریاد میزند:مصطفى!مصطفى!
صدایش برایم آشناس،طنین صدایش در گوشم میپیچد،آرام زمزمه میکنم:علی این تویى؟
اره منم.
-اینجا چیکار میکنى؟
-اومدم کمکت کنم.
-تاحالا کجا بودى؟
-،من همیشه بودم تو منرا نمیدى.
آهى از سر ناراحتى میکشد و ادامه میدهد:ماه را میبینى؟ب طرف آن برو و بعد ب سمت راست بپیچ،چیزى ک دنبالشى آنجاست.
قدرتى نامرئى در بدنم نفوذ میکند بلند میشم سایه ها ازهم میدرم و ب ماه نگا میکنم و میگذارم نسیم امید صورتم را نوازش
کند و بین موهایم برود. زیر لب زمزمه میکنم :من قوى تر از حرفام ،ادامه میدم
تقدیم ب دوست خوبم على اقا