مکانی برای آرامیدن..!

بلاگ شخصی مصطفی مرتاضی

مکانی برای آرامیدن..!

بلاگ شخصی مصطفی مرتاضی

مکانی برای آرامیدن..!

سرگردان در کوچه هایی بی انتها و در ابتدایی فصل سرد.
گام هایی اهسته و مردد همراه با چاشنی ترس.
گوش هایی پر از شن و کر به همراه دهانی بسته.
چشمانی تهی از نور و مغزی خشک پر از ندانسته.


این منم.پر از خالی!

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

آخرین مطالب

  • ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۰۹ تهوع

پربیننده ترین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

نویسندگان

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

تابستان دوباره فرا رسید و من هنوز همانگونه ام!پسرى ک گرچه  از تابستان ب نوبه خود لذت میبرد ولى زیاد آن را دوست ندارد!صفحه ى زندگى ام ورق  زدم  و ب تابستان گذشته ام نگا کردم،عضو جایى بودم ک دیگر نیستم،دوستانى داشتم ک دیگر ندارم،و چه بهتر ک ندارمشان! درون صفخه ب دنبال تیکه اى میگردم ک برایم مفید بوده باشد ولى چیزى پیدا نمیکنم!

تابستان گذشته ام  صب هایش با استخر و فوتبال گذشت و شب هایش را تا سحر ب چت مشغول بودم!

هیئت میرفتم و انواع دعوا ها را با ناصریان(ناصر سگ سیبیل) انجام دادم،براى اسى دل سوزاندم،فریاد هاى پدر مادرم

را سر دیر ب خانه آمدن تحمل نمودم!هرچه بود گذشت

و اما این تابستان..

دیگر کانونى نیست ک وقتم را درونش تلف کنم ویا ناصریانى در زندگى ام وجود ندارم ک  سعى کنم جاروى طلایی را از 

چنگالش ب بیرون بکشم! در این تابستان فقط خودمم..

تنها تفریحم در این روزها خواندن مجدد کتاب هرى پاتر است،روزها کتابش را میخوانم  و شب ها فیلمش را از دیده میگذرانم!

حس و حال رول نویسى در جادوگرانم ندارم!

بى صبرانه منتظر شروع کلاس هاى فرانسوى هستم تا بتوانم تغییرى ایجاد کنم،و احتمال زیاد دوباره ب قلم چى بر میگردم

راستى یادم رفت بگویم،فکر نوشتن رمان به سرم زده  در حال  طراحى شخصیت ها هستم!

امیدوارم این را مثل قبلى نصفه کاره رها نکنم!

دلم براى فوتبال هم تنگ خواهد شد،مطمئنم در این تابستان پایم کم ب توپ میخورد!

دیگر نمیدانم چه بگویم  ولى این را میدانم تابستانى ک در انتهاى جاده  انتطارم را میکشد شاید کسل کننده ولى مفید خواهد بود!

دیلماچ
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱ نظر

خب تو پست قبلى درباره رئوف  کم گفتم  و درمورد بعضى ها نگفتم

لطفا اول پست قبلی را بخوانید!

رئوف:پسرى ک گفتم برادر اهل سنت  من است و بسیار خرخون!از بس کتاب را میجود ک نگو!

المپیادى هم هست!درمورد فوتبالش هم چیزى نمیگویم ک همه میدانید!

رجبى هم دوس ندارم درباره اش حرف  بزنم  ففط میگویم  قیافتا شبیه بربر است وقتى میخاهد فش بدهد ب خودش فش میدهد(سر این حرف ازم شکایت نکنه  شانس آوردم :دى)

در جلوى من سعید دستکش مینشیند ک سابقه انواع پاچه خوارى دارد!البته ب او اویلا  یا دستمال هم میگویند ولى من دستکش  را ترجیح میدهم!پسر مذهبى اى است ب احتمال زیاد سال دیگه اورا در خوزه  علمیه خواهیم دید! اگر از بعضى جنبه هاى اخلاقى او صرف نظر کنیم ،رفیق خوبى میشود!(احساس میکنم ذهنم بسته  شده ولى ادامه میدم اگه بد شد ب بزرگى خودتون  ببخشید)

بغل سعید عزیز آریا رضایى ساکن است،اورا دوس دارم،موجودیست آرام و شیطنت  هاى زیرکانه ک گاهى ب ضررش تمام میشود و تا پاى اخراج از کلاس رف!

یادى هم کنیم از اعضاى دیگر کلاس :موسوى ک ساکت گوشه اى مینشیند، زراده ک تک فردى هست در جلو شیطنت میکند

نیک برایم مجهول است ولى در امتحانات  ترم حساب ویژه اى ب دانشم دارد!

کریم نکته هم ک حرفش را نزن تا دم دفتر  از معلم سوال  میپرسد.

منتظرى ک ب نظر میرسد ب تازگى خالکوبى کرده است و تیکع هایش ناب است،

و اما...

معلم های ما!

آقاى بقایى:معلمى کم از خودش تعریف نمیکند و حرف اصلى اش این است تجربى خوب است ریاضى بد است!

عصبانیت هایشم بس خفن است!وقتى متین منگل گفت را هنوز ب یاد دارم!البته گردن من بدبخت افتاد و کتکش را سهیل خورد.

ب دبیر ریاضى اقاى جاویدى میرسیم ک وقتى کمى اذیتش کردیم بغض کرد و ماهم دیگر دلمان نیامد ک اذیتش کنیم

اگر ادامه میدادیم بدون شک در وسط کلاس گریه میکرد و شیون میکشید!

استاد غفى دبیر گرام فیزیک ک هیچ وقت ب درسش گوش نکردیم و همیشه 20شدیم من ک خواندم و بیست شدم بقیه را نمیدانم!شاید ب سبک کامبیز!دى

ایشون اگر 1ماه دیگر ب مدرسه میرفتیم یا ما از کلاس بیرونش میکردیم یا او همه را از کلاس پرت میکرد بیرون!

عمو فلسفى دبیر دینى ک من عاشقشم!ب شخصه تک تک هفت پرده(؟)صوتى را یاد گرفتم:دى

بسیار خوب درس دادندى واصلا ب ما گاج ندادندنى و اصلا گش.اد نبودندى(سلطان منو نزن راپورت هم نده خواهشا)

مستر رجبى دبیر انگلیسى ک اصلا همه درس ایشان را میغهمیدند و نمره ى 20 کسب مینمودند!لازم ب ذکر است سعید و کامبیز جیگر او بودند!

اقاى اطرودى دبیر درس غصه گویى(المپیاد) ک مثلا تست میزدند وهمه  هر کارى میکردند ب جز تست زدن

فکر میکنم براى خودش تست میزد!من ب شخصه رمان میخوندم و کتاب  ارتیموس فاول  من را هم نزدیک بود بپیچاند!

اقاى حدادى دبیر عربى ک اخر نفهمیدم معلم است ،اخوند است،پلیس است،راننده آژانس است!

من ک نفهمیدم!شوما فهمیدید بگید! عامل اصلى بى توجهى هاى محمد را من میدانست!بگذریم!

اقاى رضایى:علاقه خاصى من ب تریپ  این آدم دارم، پیراهنى گشاد شلوارى پارچه اى با دمپایىو هذن فرى در گوش!

از بس ک سر غیبت هایم ب من صفر داد فکر کنم صفر کم آورد!هیچ امتحانى هم  سر درس زبان فارسى حاضر نبودم!

افتخارى:معلمى ترک  ک میخاست همه را  ازپنجره ى کلاش بیرون پرت کند و تیکه کلامش:"پسر مگه تو عربى"بود

کلاسش ک بیشتر از شیمى ب املاء شباهت داشت من مچم ب فنا رفت از بس ک نوشتم!زنگ هاى چهارم بعد ورزش،شیمى هم

هم خواب بودم!

رحیم شکورى معروف ب رشک دبیر ادبیات و شاعر ک رکورد اولیه کلاسش  را من زدم !حسى خاصى درباره اش ندارم

میرسىم ب استاد نسیمى زاده ک کسل کننده ترین کلاس بود!پرازحرفاى اقتصادى و اجتماعى و سیاسى ک بس سردرد اور بود.دوسش نداشتم و سر کلاسش با دایورت عزیز گرافیتى(wall painting) تمرین میکردیم! دوسش نداشتم اجتماعى را

داوود هم ک کشت مارا!اولین سالى بود ک امتحان ورزش میدادم! 

فکر میکنم تنها معلم ورزشى بود ک قرآن  پرسید!

من هم ک درمورد خودم نمینویسم ک اگر بنویسم  نمیتوانم از غمگین شدنش حلوگیرى کنم و دایورت  ناراخت میشود!

این دو پست هم نوشتم ک یاد گارى باقى بماند از من و دوستانم! احتمالا پىت دیگرى درمورد 1/4بگذارم!

1/4اى ها دوستتان دارم.                                                                    پایان

دیلماچ
۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۴ نظر

اممم... یه سال عمرم توى1/4،گذشت!یا حضورى با بچه هاش بودیم یا تو گروهاى لاین و واتس آپ و تلگرام و..باهم گپ میزدیم!

دیلماچ
۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳ نظر

اوهوم!تو پست قبل گفته بودم جبران میکنم،خب حالا وقتشه.

شب دامن خود را مدت ها بود ک بر سر آسمان کشیده بود، و درختان جنگل آسمان را سوراخ کرده بودند و خون سفید رنگ 

آسمان بر سر جنگل میرخت.

از پنجره ى کلبه ى چوبى ام ب بیرون نگا میکنم،لشگرى طویل و زره پوش انتظارم را میکشد.

کمى عقب میروم و ترس را از دلم ب بیرون میرانم.آرام بر روى صندلى چوبى ام میشینم و قهوه ام را مینوشم.

ب صفحه ى شطرنج روب رویم نگا میکنم،بازى ب آخر نزدیک است.!از جایم بلند میشوم،درد زیادى را تحمل میکنم،ولى بلاخره

قلبم رابیرون میکشم و آن را درجایى ک قبلا برایش ساخته ام میگذارم!قلبم زجه میزد و خودش را ب درو دیوار ظرف شیشه

اش میکوبد.توجهى نمیکنم و اشکم را از گوشه ى چشمم پاک میکنم و زره سفید رنگم را میپوشم.

دوباره ب کنار پنجره میروم،ب لشگر روب رویم نگاهى میکنم،پوزخندى میزنم و از کلبه خارج میشوم

باد صورتم را نوازش میدهد و آواز غمگینى میخواند!انگار اوهم این روز را حس کرده!شمشیرم را از غلاف بیرون میکشم

رو ب روى دشمنان می ایستم،سکوتى مرگ بار بینمان حاکم بود،شروع ب صحبت میکنم از عقایدم میگویم،احمق خطابشان

میکنم ک چشمو گوش بسته همه چیز را قبول کردند و ب جنگ من آمده اند.

با صداى بلند میخندند و شروع ب حمله میکنند، ب سرعت یک الف سر نفراول و دست نفر بعدى را قطع میکنم و صد و نچد

شش نفر به هلاکت میرسانم.ترس را ب خوبى در چهره ى دشمنانم  حس میکنم،کمان هایشان را ب دست میگیرند تا ب 

سوى من پرتاب کنند،زیر لب تفو لعنتى میکنمشان،تیر اول ب ساق پاى چپم اصابت میکند و آن رانوازش میدهد

تیرهاى بعدى هم ب آغوش میکشم ،لحظه اى از اینکه قلب ندارم خوشحال میشم با پوزخندى ب سویشان حمله میکنم

و تک تکشان را هلاک میکنم.

آنقدرى ب عقایدم پایبند هستم ک ب خاطرش یک لشگر را ب خون بکشم!

عرق سردى روى بدنم میشیند!و آرام روى زمین می افتم و چشمانم را میبندم،

من مردم ولى همه ى مخالفانم را کشتم!با این فرق ک هنوز قلبم هست

پس میتوانم بر گردم!







اینم یه پست دیگه!میتونستم آخرشو بهتر تموم کنم ولى خسته شدم!خستههههه:D

دیلماچ
۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۵ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۵ نظر

اوهوم نمیدونم از چى بگم و از چى بنویسم موضوعى ندارم ک بنویسم چند بارى پنل کاربریمو تو چند روز گذشته باز کردم

ولى موضوعى ب ذهنم نرسید.تا این ک تصمیم گرفتم از خودم بنویسم.

تاریخ پست اخرمو نگا کردم،پونزده روز گذشته!پونزده روزى ج ب اندازه ى پانصد روز گذشت

امتحاناى خرداد یه طرف ک کمرم زیرش شکسته!تازه فقط چهارتا امتحان دادم و بیستا رو ردیف کردم درست مثله رئوف

ومحمد!

نمیدونم چرا ولى فقط دوست دارم موفق بشم برام مهم نى چ جورى فقط میرم جلو،مستقیم ،هدف.

گهگاهى هم خسته میشم ولى ب هر حال ادامه میدم.موفقیت منم ک فلن فقط تو درس خوندنه.

نظریه هام هم ک خودش طوفانى ب پا کرده درون خودم ک باهیچ کس در میونشون نزاشتم جز پسر عموم ک اونم پیش خودش  فک کرد او......شدم.منم سکوت کردم.

چالش ها هم ک یکى پس از دیگرى !اصلا زندگى بدون چالش برا من معنى نداره!

درحال حاضرم دوتا چالش دارم ک یکى شخصیتى و دیگرى هم نمیخام بگم

تازه از چالش قبلیم خارج شدم !حدود 2سال طول کشید !حدود دو سال طول کشید!ولى از پسش بر اومدم.این یکى فک کنم سه سال طول بکشه!شایدم کمتر

پیله هایی هم ک دوره هم اصن حرقشو نزن:)

اوهوم!این پست هم تموم شد.میدونم شر و وره لازم نى کامنت بزارید بگید!

خط خطى هاى یک ذهن خسته بهتر از این نمیشه! ذهن خستس خسته از همه از فکر فرداها ک روى  مغزمه

علامت تعجبم زیاد گذاشتم!میدونم!منتقدان گرام ،زیاد شر گفتم ب بزرگى خودتون ببخشید !پست بعدى جبران میکنم

دیلماچ
۱۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۵ نظر