مکانی برای آرامیدن..!

بلاگ شخصی مصطفی مرتاضی

مکانی برای آرامیدن..!

بلاگ شخصی مصطفی مرتاضی

مکانی برای آرامیدن..!

سرگردان در کوچه هایی بی انتها و در ابتدایی فصل سرد.
گام هایی اهسته و مردد همراه با چاشنی ترس.
گوش هایی پر از شن و کر به همراه دهانی بسته.
چشمانی تهی از نور و مغزی خشک پر از ندانسته.


این منم.پر از خالی!

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

آخرین مطالب

  • ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۰۹ تهوع

پربیننده ترین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

نویسندگان

اوهوم!تو پست قبل گفته بودم جبران میکنم،خب حالا وقتشه.

شب دامن خود را مدت ها بود ک بر سر آسمان کشیده بود، و درختان جنگل آسمان را سوراخ کرده بودند و خون سفید رنگ 

آسمان بر سر جنگل میرخت.

از پنجره ى کلبه ى چوبى ام ب بیرون نگا میکنم،لشگرى طویل و زره پوش انتظارم را میکشد.

کمى عقب میروم و ترس را از دلم ب بیرون میرانم.آرام بر روى صندلى چوبى ام میشینم و قهوه ام را مینوشم.

ب صفحه ى شطرنج روب رویم نگا میکنم،بازى ب آخر نزدیک است.!از جایم بلند میشوم،درد زیادى را تحمل میکنم،ولى بلاخره

قلبم رابیرون میکشم و آن را درجایى ک قبلا برایش ساخته ام میگذارم!قلبم زجه میزد و خودش را ب درو دیوار ظرف شیشه

اش میکوبد.توجهى نمیکنم و اشکم را از گوشه ى چشمم پاک میکنم و زره سفید رنگم را میپوشم.

دوباره ب کنار پنجره میروم،ب لشگر روب رویم نگاهى میکنم،پوزخندى میزنم و از کلبه خارج میشوم

باد صورتم را نوازش میدهد و آواز غمگینى میخواند!انگار اوهم این روز را حس کرده!شمشیرم را از غلاف بیرون میکشم

رو ب روى دشمنان می ایستم،سکوتى مرگ بار بینمان حاکم بود،شروع ب صحبت میکنم از عقایدم میگویم،احمق خطابشان

میکنم ک چشمو گوش بسته همه چیز را قبول کردند و ب جنگ من آمده اند.

با صداى بلند میخندند و شروع ب حمله میکنند، ب سرعت یک الف سر نفراول و دست نفر بعدى را قطع میکنم و صد و نچد

شش نفر به هلاکت میرسانم.ترس را ب خوبى در چهره ى دشمنانم  حس میکنم،کمان هایشان را ب دست میگیرند تا ب 

سوى من پرتاب کنند،زیر لب تفو لعنتى میکنمشان،تیر اول ب ساق پاى چپم اصابت میکند و آن رانوازش میدهد

تیرهاى بعدى هم ب آغوش میکشم ،لحظه اى از اینکه قلب ندارم خوشحال میشم با پوزخندى ب سویشان حمله میکنم

و تک تکشان را هلاک میکنم.

آنقدرى ب عقایدم پایبند هستم ک ب خاطرش یک لشگر را ب خون بکشم!

عرق سردى روى بدنم میشیند!و آرام روى زمین می افتم و چشمانم را میبندم،

من مردم ولى همه ى مخالفانم را کشتم!با این فرق ک هنوز قلبم هست

پس میتوانم بر گردم!







اینم یه پست دیگه!میتونستم آخرشو بهتر تموم کنم ولى خسته شدم!خستههههه:D

دیلماچ
۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۱۵ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۵ نظر

اوهوم نمیدونم از چى بگم و از چى بنویسم موضوعى ندارم ک بنویسم چند بارى پنل کاربریمو تو چند روز گذشته باز کردم

ولى موضوعى ب ذهنم نرسید.تا این ک تصمیم گرفتم از خودم بنویسم.

تاریخ پست اخرمو نگا کردم،پونزده روز گذشته!پونزده روزى ج ب اندازه ى پانصد روز گذشت

امتحاناى خرداد یه طرف ک کمرم زیرش شکسته!تازه فقط چهارتا امتحان دادم و بیستا رو ردیف کردم درست مثله رئوف

ومحمد!

نمیدونم چرا ولى فقط دوست دارم موفق بشم برام مهم نى چ جورى فقط میرم جلو،مستقیم ،هدف.

گهگاهى هم خسته میشم ولى ب هر حال ادامه میدم.موفقیت منم ک فلن فقط تو درس خوندنه.

نظریه هام هم ک خودش طوفانى ب پا کرده درون خودم ک باهیچ کس در میونشون نزاشتم جز پسر عموم ک اونم پیش خودش  فک کرد او......شدم.منم سکوت کردم.

چالش ها هم ک یکى پس از دیگرى !اصلا زندگى بدون چالش برا من معنى نداره!

درحال حاضرم دوتا چالش دارم ک یکى شخصیتى و دیگرى هم نمیخام بگم

تازه از چالش قبلیم خارج شدم !حدود 2سال طول کشید !حدود دو سال طول کشید!ولى از پسش بر اومدم.این یکى فک کنم سه سال طول بکشه!شایدم کمتر

پیله هایی هم ک دوره هم اصن حرقشو نزن:)

اوهوم!این پست هم تموم شد.میدونم شر و وره لازم نى کامنت بزارید بگید!

خط خطى هاى یک ذهن خسته بهتر از این نمیشه! ذهن خستس خسته از همه از فکر فرداها ک روى  مغزمه

علامت تعجبم زیاد گذاشتم!میدونم!منتقدان گرام ،زیاد شر گفتم ب بزرگى خودتون ببخشید !پست بعدى جبران میکنم

دیلماچ
۱۰ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۵ نظر

در جنگلى پر از درختان بلند و تنومند حرکت میکنم.گام هایم سریع هستند ولى صلابت همیشگى را ندارند.فقط میرم و بدون هیچ هدفى رو ب جلو حرکت میکنم.برگ هاى درختان مانع از تابیدن نور ماه ب جنگل میشوند.

سایه هاى درختان صورتم را تاریک کرده اند.هرچه بیشتر پیش میرم گم تر میشوم راهى براى برگشتن پیدا نمیکنم.

میخواهم بر گردم،سایه ها جان میگیرند و ب طرفم میخزنند،از ترس فرار میکنم ،سرعت سایه ها بیشتر میشود بلاخره ب چنگم می اورند،دور پاهایم میپیچند،دست هایم را میبندند و مانع از فرارم میشوند.

صدایى رو میشنوم ک در درون سرم صدایم میکند،انگار دژهاى فکرم را پشت سر گذاشته و فریاد میزند:مصطفى!مصطفى!

صدایش برایم آشناس،طنین صدایش در گوشم میپیچد،آرام زمزمه میکنم:علی این تویى؟

اره منم. 

-اینجا چیکار میکنى؟

-اومدم کمکت کنم.

-تاحالا کجا بودى؟

-،من همیشه بودم تو منرا نمیدى.

آهى از سر ناراحتى میکشد و ادامه میدهد:ماه را میبینى؟ب طرف آن برو و بعد ب سمت راست بپیچ،چیزى ک دنبالشى آنجاست.

قدرتى نامرئى در بدنم نفوذ میکند بلند میشم  سایه ها ازهم میدرم و ب ماه نگا میکنم و میگذارم نسیم امید صورتم را نوازش

کند و بین موهایم برود. زیر لب زمزمه میکنم :من قوى تر از حرفام ،ادامه میدم


تقدیم ب دوست خوبم على اقا

دیلماچ
۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۵۶ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲ نظر

به نام خدا

قبل از خوندن این پست،پست قبلى بلاگو بخونید.

از میدان جنگ میگریزم زخمى و خسته در خارج از صفحه ى شطرنج حرکت میکنم. ب اشتباهاتم فکر میکنم،شاه نبودم ولى بیشتر اختیارات شاه را داشتم. من باختم!

یک سالى گیج و سردرگم زندگى میکنم و چند جنگ کوچک هم انجام میدهم ک روحیه ى جنگ طلبى ام را از دست ندهم

زندگى سخت میگذرد اما میگذرد.!

با مورچه ها آشنا میشوم؛کم کم با آن هاخو میگیرم؛،با آن ها زندگى میکنم ولى وابستشان نمیشوم.

حال من بامورچه ها خوب است،هرشب آواز میخوانیم و میرقصیم ولى این نیز میگذرد.ضربه ى سنگینى خورده ام ولى

کم کم خوب میشوم و روزى ک برگردم....

من هشت سال دیگر بر میگردم ولى متفاوت تر از امروز،دیگر اشتباهات گذشته را تکرار نمیکنم یارانم را خودم انتخاب میکنم

و از مهم تر در نقش شاه ظاهر میشوم شاهى ک تمام اختیارات را دارد ن وزیرى ک بیشتر آن را!

کیش شده ام ولى مات نه!تنها هشت حرکت برایم مانده و تنها سالى یک حرکت انجام میدهم و لحطه اى از حرکت نمیایستم

اسال هشتم دو رخ را نابود میکنم هر کجا ک باشند پیدایشان میکنم،خانه میشوم بر سرشان خراب میشوم،نیزه میشوم و در گلویشان فرو میرم و ...

هشت سال سکوت پیشه میکنم و برمیگردم ب صفحه ى شطرنج چیزى را ک میخاهم ب دست مى اورم

چیزى ک مال من است را میگیرم و دشمنانم را مات میکنم و در گوشه اى میشینم و آرام زندگى میکنم


من بر میگردم ...

دیلماچ
۲۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۰۴ موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲ نظر

به نام خدا

سربازانم را در صفحه ى سیاه سفید شطرنج ب جلو میفرستم و آنان وحشیانه فریاد میکشند و شمشیرهایشان

را از غلاف خارج میکنند و میتازند. سربازانم مشکى پوشند اما دلى زلال و پاک دارند.من از جانب آنها نگرانى اى ندارم نگرانى اصلى من رخ هایم هستند رخ هایى همیشه باید مراقبشان بود تا مبادا دست از پا خطا کنند. من وزیر این صفحه ام،وزیرى بد و خبیت ک شاه را دراختیار دارم؛آرى!این چیزى است ک میخواهم"قدرتى بررگ ولى پنهان"

سربازانم بى وقفه میجنگند بدون هیچ ملاحظه اى همپاى خود را از پا درمى آورند.آنها قوى ترین سربازهایى هستند ک تاحالا دیده ام. رخ هایم زیرکانه باهم پچ پچ میکنند؛توجه اى نمیکنم و میدان جنگ  را با یک نگاه از نظر میگذرانم. بهترین سربازم را میبینم ک سرش از تنش جدا شده و فریادى بلند میکشد و فریادش بین صداى برخورد شمشیر ها گم میشود.کم کم سربازان دیگرهم کشته میشوند و فقط مقدار محدودى ازآنان میمانند!آنان کار خود را کردنده اند!خط اولیه دشمن شکست و حال نوبت من است ک پا ب دشت خون بگذارم،دشتى ک ب خون سربازانم مزین شده .

باران شروع ب باریدن میکند و کم کم خورشیدخود را پشت ابرها پنهان میکند و از نظر محو میشود.من همراه دورخ ،فیل ها و دو اسبم ب جلو میتازم تا بتوانم ب شاه دشمن یا بهتر بگویم ملکه ى دشمن برسم

ملکه اى ک میخاهم براى من شود،بود و نبودم شود هستى و نیستیم شوداصلا هدف من از این جنگ همین است.

فریادى بلند میکشم حمله میکنم و سر اولین نفرى را ک جلویم ظاهر شود از تنش جدا میکنم.خونش ب صورتم میپاشد ولى اهمیتى نمیدهم و سر نفر بعدى را هم قطع میکنم.باران شدید تر میبارد و خون رااز روى صورتم میشوید و مانع از لخته شدن آن میشود.در بقیه میدان هم جنگ ب خوبى پیش میرود و ارتشم با کمترین تلفات راه را ب جلو باز میکند.باقى مانده ى سپاه دشمن ب دور ملکشان دیوارى انسانى میسازندتا او را از دسرس من خارج کنند .لبخندى موزیانه برلب سپاهیان دشمن نقش میبندد و ناگهان....

دو رخم ب طرفم حمله ور میشوند ومن ضربشان را دفع میکنم و چند قدمى عقب میروم 

حالاتکو تنها باید با دوارتش بجنگم!شکستم قطعیست...

ماندن کار عاقلانه اى نیست اسبم را زین میکنم و ب ملکه نگا میکنم نگاهش مانند تیرى در قلبم نفوذ میکند

دیلماچ
۲۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲ نظر

به نام خدا

اوهوم راستش نمیدانم از کجا شروع کنم حتما بعد ازگذاشتن این پست موج انتقادات ب سمتم روانه میشود ک این چ قلمیست!ولى من پر روتر از آنم ک با حرف افراد ناامید شوم پس مینویسم.

قلمم را در دستانم میگیرم موجى از انرژى را در عمق وجودم پیدا میکنم و با ذهن کند وعقب افتاده ام آنرا ب سمت قلمم

     هدایت میکنم.درکف دستانم سوزشى عجیب را احساس میکنم ک تا ب حال مثل انرا احساس نکرده بودم

       حرارت بدنم بالا میرود وقلمم آتش میگیرد ولى بازهم مینویسم .صفحه را ب آتش میکشم ؛صفحه اى ک زندگیم است صفحه اى ک بیشتر از هرجاى دیگر ب آن وابسته ام.

آرى ؛زندگیم را ب آتش میکشم!همه ى بود نبودم را میسوزانم.حرارت لحظه ب لحظه بیشتر میشود ولى قلم را پایین نمیندازم

قلمم حکم صلاحم را دارد؛بااینکه ب شدت میسوزم ولى بازصلاح ب دست و با هیتلر زندگیم میجنگم.

انرژى را بیشتر میکنم؛با صلاحم صورت هیتلر را ب آتش میکشم؛فریادى از روى خشم میزند و ب سمتم  حمله ور میشود

میترسم!صفحه را عوض میکنم.

دوستانم را میبینم ک با ترول هاى زندگیشان گلاویز شده اند.

میخواهم کمکشان کنم ولى مانع میشوند و بر سرم فریاد میکشند با این مضمون ک خودمان میتوانیم زندگى خودمان است

ب زندگى خودم بر میگردم  مادرم را میبینم ک به تیکه چوپ هاى زندگیم خیره شده؛روبه من میکند و میگویداین چ کارى

بود کردى مصطفى!

مانندشیرى ک تازه از زندان آزادشده غرشى میکنم و میگویم:زندگى خودم است ب اتشش میکشم

نگاهى از سر تاسف میکند و میرود ومن را با یه عالم فکرخیال تنها میگذارد.

من میمانم و یک قفس.قفسى ک جز خودم و مشکلاتم چیزى درون آن نیست .

قفسى ب نام قفس تنهایى

دیلماچ
۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۷ موافقین ۲ مخالفین ۱ ۵ نظر