اوهوم!تو پست قبل گفته بودم جبران میکنم،خب حالا وقتشه.
شب دامن خود را مدت ها بود ک بر سر آسمان کشیده بود، و درختان جنگل آسمان را سوراخ کرده بودند و خون سفید رنگ
آسمان بر سر جنگل میرخت.
از پنجره ى کلبه ى چوبى ام ب بیرون نگا میکنم،لشگرى طویل و زره پوش انتظارم را میکشد.
کمى عقب میروم و ترس را از دلم ب بیرون میرانم.آرام بر روى صندلى چوبى ام میشینم و قهوه ام را مینوشم.
ب صفحه ى شطرنج روب رویم نگا میکنم،بازى ب آخر نزدیک است.!از جایم بلند میشوم،درد زیادى را تحمل میکنم،ولى بلاخره
قلبم رابیرون میکشم و آن را درجایى ک قبلا برایش ساخته ام میگذارم!قلبم زجه میزد و خودش را ب درو دیوار ظرف شیشه
اش میکوبد.توجهى نمیکنم و اشکم را از گوشه ى چشمم پاک میکنم و زره سفید رنگم را میپوشم.
دوباره ب کنار پنجره میروم،ب لشگر روب رویم نگاهى میکنم،پوزخندى میزنم و از کلبه خارج میشوم
باد صورتم را نوازش میدهد و آواز غمگینى میخواند!انگار اوهم این روز را حس کرده!شمشیرم را از غلاف بیرون میکشم
رو ب روى دشمنان می ایستم،سکوتى مرگ بار بینمان حاکم بود،شروع ب صحبت میکنم از عقایدم میگویم،احمق خطابشان
میکنم ک چشمو گوش بسته همه چیز را قبول کردند و ب جنگ من آمده اند.
با صداى بلند میخندند و شروع ب حمله میکنند، ب سرعت یک الف سر نفراول و دست نفر بعدى را قطع میکنم و صد و نچد
شش نفر به هلاکت میرسانم.ترس را ب خوبى در چهره ى دشمنانم حس میکنم،کمان هایشان را ب دست میگیرند تا ب
سوى من پرتاب کنند،زیر لب تفو لعنتى میکنمشان،تیر اول ب ساق پاى چپم اصابت میکند و آن رانوازش میدهد
تیرهاى بعدى هم ب آغوش میکشم ،لحظه اى از اینکه قلب ندارم خوشحال میشم با پوزخندى ب سویشان حمله میکنم
و تک تکشان را هلاک میکنم.
آنقدرى ب عقایدم پایبند هستم ک ب خاطرش یک لشگر را ب خون بکشم!
عرق سردى روى بدنم میشیند!و آرام روى زمین می افتم و چشمانم را میبندم،
من مردم ولى همه ى مخالفانم را کشتم!با این فرق ک هنوز قلبم هست
پس میتوانم بر گردم!
اینم یه پست دیگه!میتونستم آخرشو بهتر تموم کنم ولى خسته شدم!خستههههه:D