مکانی برای آرامیدن..!

بلاگ شخصی مصطفی مرتاضی

مکانی برای آرامیدن..!

بلاگ شخصی مصطفی مرتاضی

مکانی برای آرامیدن..!

سرگردان در کوچه هایی بی انتها و در ابتدایی فصل سرد.
گام هایی اهسته و مردد همراه با چاشنی ترس.
گوش هایی پر از شن و کر به همراه دهانی بسته.
چشمانی تهی از نور و مغزی خشک پر از ندانسته.


این منم.پر از خالی!

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

آخرین مطالب

  • ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۰۹ تهوع

پربیننده ترین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

نویسندگان

باید بروی...روبه جلو ... به سوی روزگار
روزگار سفید و سیای مردگونه !باید کم کم درک کنی که تو مردی و باید هدف داشته باشی و یاد بگیری چگونه از دل سختی ها بیرون بیایی درحالی که اوج را رو به روی خود میبینی.
زمانی که خورشید سوزان زندگی تمام بدنت را میسوزاند تو باید کار کنی،آن هم چه کاری؟کاری که توش مهارت داری یا یک کاری که هیچ علاقه ای بهش نداری؟
وایسید ببینم!هدف این متن این حرفا نیست.نمیخاستم بگویم به حال دختران غبطه میخورم،نمیخاستم بگویم در این مورد به ماها برتری دارند و میتوانند یک گوشه بشینند و راحت زندگی کنند و باخیال راحت بگویند:یک نفر خرجمان را میدهد دیگر،دندش نرم
هدف این نبود....
هدف بالای درختی بود که هوا ازآن سیب خورده بود و آدم به زمین تبعید شده بود.(از بدو خلقت هم خانوما میخوردند ما تاوان میدادیم)
من که گفتم بگذار این هم بگویم :چرا این همه مدافع حقوق زنان داریم ولی یک نفر از حقوق ما مردان دفاع نمیکند؟ما به دفاع نیاز نداریم؟
نکند همه ی حق زنان را ما خوردیم و آنها مظلومانه نگاه کردند؟
میدانم...میدانم حق هایی خورده شده ولی یک طرفه که نبوده؟بوده؟
بازهم ار هدف این نوشته دور شدم.
والا نمیخاستم اینها را بگویم بلا نمبخاستم بگویم.
میخاستم بگویم:نمیخاهم مانند افرادی باشم که هدف ندارند.نمیخاهم مانند مانند مردانی باشنم که اخِر زیر آفتاب برای یک لقمه نون سگ دو بزنن
یه مدتی از جاده ی هدف دور بودم ولی دوباره برمیگردم.اینبار متقاوت تر.
قبل ها کوه نبودم ولی کوهی بشتم بود اما حالا کوهی ندارم.
مجبورم خودم کوه شوم دربرابر مشکلات.


+آخرش یه کم حماسی شد:دی
+اتفاقی افتاد امروز که باعث شد این متنو بنویسم.شاید این اتفاقات لازم بود تا به جاده برگردم
دیلماچ
۰۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۰ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳ نظر

بگو ببینم این تو نبودى که در کوچه هاى بى کسى مهربه سوى مدرسه میرفتى و شوق دیدن دوستانت را درسر می پروراندى؟

این تو نبودى که در روزگار آبانى ات غرق بودى و درلاى جزوه هایت به دنبال شعرهاى ناگفته چندروز پیش میگشتى؟این تو تونبودى که در لاى برف هاى آذر ماه از پله هاى پل عابرسرخوردى ونفس سرد زمین را در دستانت حس کردى؟

این توهستى که به انتظار یلدا و زمستانى شور انگیز میروى؟

ارى،این من بودم که به دنبال چمدانى از دوست درمدرسه ى جدید میگشتم و قفل دوستان قدیمى را محکم ترکردهتا مبادا شل شوند و از دست بروند.این من بودم که در روزهاى معتدل مهر درکوچه هاى بى کسى حرف هاى نگفته را جا میگذاشتم و ردپاى

دوستان قدیمى را از قلب مى زدودم.

این من بودم که قدم هایم را در زیر باران تند آبانى بلندتر برمیداشتم تا شاید نقطه اى از لباسم خشکاز دل باران بیرون آید.

بارانى که زمین را به آغوش میگرفت.انگار شاخه هاى بلند درختان در قلب آسمان فرو رفته باشند و زخمى عمیق در قلب آسمان

ایجاد کرده باشند و آسمان از شدت آن درد اشکش به زمین بریزد.

یا شاید هم باران هاى آن روز  براى آن بود که خورشید آسمان را ترک گفته بود و ماه درآمدن خود تاخیر کرده و آسمان

در مرداب غم یخ زده و اشک می ریخت.

راستى،برف آذر کدام آواز آشنا را نخوانده است؟آواز آن  روزهاى کودکى که به علت بارش سنگین برف به مدرسه نرفتیم

یا فوتبال پنج شنبه هاى سال هایی نه چندان دور؟

بارش برف در آذر و حضور من در برف،به کیمیا شدنم سلام کرد.آنجا که معجزه ى دست هاى من آغاز شد.

کیمیایی که در سپیدگاه هستى،پیمان پیمان هایش با پیمانه هایی از درون من خالى کردتا شاید مصطفى دیگرى،باران اشک را از دریاى غم چشمانش پاک کند و لب هاى دیگرى بر پیشانى اش بوسه زدند.

تا شاید در بیست و چهارمین روز از دهمین ماه یک هزار و سیصد و نود وچهارمین چرخش زمین به خورشیداتفاق تازه اى در طبیعت رخ داد.

شاید پیله اى به دور از گام هاى تعجیل پروانه شد یا شاید قاب هاى قدیمى کوچه باغ در امتداد شب هاى خیس از تنگناى عشق ودل در سبقت از رسیدن به دل رباترین حادثه ى عبورشکل جذاب نشستن شبنى بر روى گلى زرد گرفت

دیلماچ
۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۱:۲۵ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲ نظر

افکار فراوان به دژ فولادى مغزم هجوم مى آورند و تک تک سربازان دژم را از پاى در مى آورند تا وارد قلعه ى وجودم شوند

برخلاف همیشه،اینبار نیرویى فوق العاده راهشان را سد نمیکند و یا سربازانم زنده نمیشوندکه مغزم را از افکار ازاردهنده

آزاد کنند و قلعه ى وجودم را از شرشان پاک سازنند.

اینبار،برخلاف همیشه،افکارم موفق میشوند نفوذ کنند و راه تک تک رگ هایم را ببندندو میتو کندرى هاى بدنم رابه زنجیر

بکشند.آن قدر آزارم مى دهند تا بلاخره این فرارى مجبور شود بایستد،نفسى عمیق بکشد و خود را تسلیم هجوم بى امان

افکار کندو به جنگل زندگى خود بنگرد.

این روزها آسمان وجودم آبیست و کمترین ابر ممکن را درون خود جاى داده است اما در کمال تعجب ،دراین روزهاى زیباى

آفتابى گاه گاهى رعد و برق مى زند و درختى از درختان جنگلم را قطع میکند!



خب،حقیقتا این چند روزه کمترین دق دقه ى فکرى رو دارم،باتوجه به شناختى که از خودم دارم زندگى بدون دق دقه

فکرى برام بهشته!البته ناراحت نشند اونایى که نمیتونن منو ببینن با شروع مدارس  دوباره جهنم میشه:دى

البته با شروع جهنم شاید به تقلید از حسین دایورت همه چیزو دایورت کنم یا انتخاب کنم که بجنگم که با انتخاب

گزینه ى دو همون مصطفى بداخلاق همیشگى برمیگرده اما امیدوارم بتونم تعادل ایجاد کنم که با توجه به کارایى که 

کردم میتونم.

ولى هنوز تو مهار کردن احساساتم خوب نیستم البته بعد از سه سال تلاش!البته قرار نیست که بندازمش دور چون بعد

از مدتى نه چندان بلند بر میگرده سراغم که صد برابر قوى تره.پس باید کنترلش کنم،هرجور که شده

شاید این پست نوید مصطفى جدیدى بده

نمیدونم شاید.

قربانتان،ستاره بچنید





پ.ن.برگ دهم از جلد دوم دفترچه خاطرات مصطفى مرتاضى با مقدار وسیعى سانسور

دیلماچ
۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۱۳ موافقین ۲ مخالفین ۲ ۱ نظر

اهل تهرانم

اما..

شهرمن تهران نیست

شهر من شهروندیست پر از گل ها و خاکستر هاى رنگى

شهرى دارم بزرگ،به اندازه ى لیوانى آب براى کودک

شهرى دارم کوچک،به اندازه ى لیوانى آب براى تشنه

شهر من نه گذشته اى دارد نه آینده

گذشته اش را در راه رسیدن به حال، در کوچه هاى تنگ و تاریک جاى گذاشته 

و در جلوى آینده...پرده ای رنگارنگ کشیده

در درون شهر من بدى جاى نداردو مردمانش دلشان خوش است به خوبى هاى اندک

در درون شهر من،منى وجود دارد

بى گناه،بى لباس،خسته از هرچیز

در درون این شهر ،مصطفى اى وجود دارد

گستاخ،مغرور،به دنبال یک چیز مجهول

دوستانى دارد به تاریکى شب

به کثیفى رود

به سیاهى خود

در درون شهرمن،در آخر این قلب سیاه

جایى داشتند به اندازه ى دشت،به رنگ زرد

اما کم کم بستند رخت و رفتند و فراموش کردند

بودش مصطفى اى؟مرتاضى که بود؟کى را میگویى

اما در این میان تنها

بودش یک نفر پیدا

گاهى خوب و گاهى بد

در درون شهر من،درگوشه اى از قلب سیام

بودند هم آشنایانى

گاهى روشن مثل روز

گاهى تاریک مثل شب

نمیکردند حالى زمن

تا که خورد تیرى به من

بدهایشان خندیدند

خوب هایشان گریستند

حسودانى هم بودند

منتظر..

تا من بمیرم بگیرند جاى من

اما مگر میمیرد این پسر

تا شادشوند حسودان بدبخت

شما هم نگیرید مرا جدى

تا شاید بشود این روز ها سپرى




پ.ن.1،اگه خوب نوشتم عذر میخام درحال عوض کردن سبکمم

پ.ن.2الان رو مود خوبى نیستم ،یه چیزى  هست که داره منو میبره دوسال پیش!به همین خاطر گفتم جدى نگیریدم

تو زمان گیر کردم

دیلماچ
۳۰ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۳ ۲ نظر

بهار آمد!

بر روى شاخه درختى شکوفه اى  نشست.

آشغالى بر روى جوى افتا

مریضى در بیمارستان در گذشت.

زوجى بهم پیوستند و دیگرى جدا شدند.

اشک ها ریخته شد و لبخند ها بر روى لب ها نشىت.

پدرى شرمسار شد و مادرى نگران!

  و من هنوز نبودم!

تابستان جاى بهار را گرفت.

درختى میوه داد.

عرق پیشانى کشاورزى روى زمین تشنه ریخت.

مرگ ها انجام شد و زجه ها زده شد و شیون ها کشیده شد.

صداى شادى کودکان در کوچه خیابان ها طنین انداخت.

بچه اى براى اولین بار به شکم مادرش لگد کوبید.

مادرى براى اولین بار گوشش با صداى لگد فرزندش آشنا شد.

و خنده اى بر لب پدرى نشست.

و من هنوز نبودم.

پاییز همه جا را تسخیر کرد.

برگى دستانش را از دامن درختى رها کرد.

بادى خنک از جانب خوارزم در فصل خزان،خزید.

بارانى شلاق وار بارید.

جوانى در خیابان زیر باران قدم زد.

صداى  خرد شدن برگى زیر عصاى  پیر مردى کمر خمیده به گوش رسید.

و کودکى به شکم مادرش لگد کوبید.

و من هنوز نبودم.

زمین سفید پوست شد و پاییز جاى خود را به زمستان داد!

پیر مردى در بدن لخت خیابان جان سپرد.

آدم برفى اى شکل گرفت،هویجى از آدم برفى به پایین لغزید.

طوفانى بارید.

روزهاى  هفته سپرى شد.

پروازها  لغو شد.

و سرانجام:

دربیستو چهارمین روز دهمین ماه از یک هزار و سیصد هفتاد هشتمین چرخش زمین به دور خورشید کودکى متولد شد.

ستاره اى شد در هماسیگى ماه(؟) که میخواست سیاره اى را روشن کند ولى نتوانست...اما قفس خود را روشن کرد.قفسى از جنس تنهایى.


پس از لحظه هاى دراز

بر درخت خاکسترى پنجره ام رویید

و نسیم سبزى تاروپود خفته ى مرا لرزاند

و هنوز من

ریشه هاى تنم را در شن هاى رویاها فرو نبرده بودم

که به راه افتادم

پس از لحظه هاى دراز

سایه ى دستى روى وجودم افتاد و لرزش انگشتانش بیدار کرد

وهنوز من

پرتوى تنهاى خودم را در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم

که به راه افتادم

پس  از لحظه هاى دراز

پرتوى گرمى در مرداب یخ زده  ساعت افتاد

ولنگرى آمد و رفتنش را در روحم ریخت

وهنوز من

در مرداب فراموشى نلغزیده بودم 

که به راه افتادم.

پس از لحظه هاى دراز

یک لحظه گذشت

برگى از درخت خاکسترى پنجره ام فرو افتاد

دستى سایه اش را از روى وجودم برچید

و لنگرى در مرداب ساعت یخ بست

و هنوز من 

چشمانم را نگشوده بودم

که به خوابى دیگر لغزیدم



پ.ن:ماه؟منظورم اصن زیر نورشو پابرهنه و از این حرفا نیست بخدا:)

پ.ن1:اگه بد نوشتم ببخشید از ساعت یازده دارم روش کار میکنم ،خسته شدم،خستههههه:دى

دیلماچ
۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۲ ۷ نظر

گاهى،شاید نیم نگاهى بد نباشد!

گاهى لازم است لیوان آب را ریخت. بر همه چیز پشت پا زد، گذشته را با  تمامى خاطرات  خوب و بدش

نابود کرد و  با پاى برهنه در امتداد جاده حرکت کرد!

گاهى باید  مچاله شد وآب رفت،کوچک وکوچکتر شد و به سوى قفس خود که آخرین پناگاه من  وهر آدمى در زندگى 

است پناه برد!آنوقت است که میتوانى بگویى در سیاره اى به این وسعت،قفسى دارم،قفسى از جنس تنهایى!

گاه و بى گاه باید نیم نگاهى کرد به تمام اتفاقات!موقعیت ها را سنجید و آرام از قفس خود بیرون آمد و 

دوباره  به در امتداد جاده حرکت کرد و اجازه داد نور ماه بدنمان را نوازش دهد!

گاهى باید یک تنه یک لشگر شد،همه ى مخالفان را از دم تیغ گذراند و اگر زنده ماند...

گاهى باید در زندگى شطرنج بازى کرد و در آخر بگویى:آرى،شطرنج زندگى را من بردم.

گاهى باید تلنگر خورد و لرزید و به جاى تغییر دنیا خود را تغییر داد!

گاه باید وزیر بى نامى بود براى کسب قدرت و پیروزى

گاهى باید قلم را برداشت و نوشت همه ى وقایع را!گاهى فقط با نوشتن میتوان هیتلرهاى زندگى ها را از پاى دراورد

گاهى با نوشتن میتوان غول ها کشت،خون ها ریخت و شیشه هاى عمرى را شکست.

گاهى باید چشم ها را بست و دفتر خاطرات ذهن را باز کرد و قلم قرمز را در دست  گرفت و بر روى  تمامى خاطرات

خط ممتد کشید و فقط تصویرى را در کنج ذهن نگه داشت،تصویرى از آخرین نگاه!

گاهى باید خود را خالى کرد و نوشت!

گاهى  باید نوشت تا ماند!

دیلماچ
۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۳ موافقین ۱ مخالفین ۳ ۱ نظر

منم مانند پسر هاى دیگر،پیاده در جاده ى زندگى حرکت میکنم،با پاى برهنه!

جاده اى که انتهایى دارد نامعلوم،ناپیدا و پر از پیچ و دوراهى!

هوا آفتابى بود و پرتوهاى خورشید پوست سبزه ام را نوازش میکرد و نسیم آزادى در بین موهایم می دوید!

اوضاع هوا همیشه یکسان نیست،تغییر میکند،از آفتاب به باران از باران به طوفان ...

لحظاتى بعد ابرهاى مشکى و تار،تیر خود را درون قلب خورشید کردند و روشنایى خورشید کم تر شد

کم تر..

-کم تر...

و کم تر...

نسیم آزادى جاى خود را به طوفانى سهمگین داد؛ابرها شلاق وار باریدند و غم  در همه جا حاک شد.

گرد و غبار حاصل از طوفان در چشمانم رفت  و چشم هایم کوچک تر شد.

کوچک...

کوچک...

کوچک تر

دیگر هیچ چیز را نمیدیدم جز تاریکى..تاریکى...تاریکى

دستانم زخمى شد و من دیگر را حس نکردم جز درد..درد...درد

طوفان همه چیزم را برد و هیچ چیز برایم نگذاشت جز امید ...امید..امید

دیگر چاره اى نداشتم جز صبر..صبر..صبر

صبر کردم،آن قدر صبر کردم که دیگر صداى هوهوى دوفان را نمیشنیدم و  باران آزارم نمیداد.

نمیدانم چه چیزى یا چه کسى بود! ولى هرکس یا هرچه بود آمد و کلماتى را زمزمه کرد و رفت!

انگار جادوى کلمات بود!

دوباره چشمانم را باز کردم و اثرى از  زخم در دستانم ندیدم!

با جادوى  کلمات خوب شده بودم و خود را جلوى یک  دوراهى یافتم!

یک سمت آن خانواده و دوستانم و تمام  کسانى که دوستشان دارم و در سمت دیگر خودم ،آرمانم و هدفم!

چ حکایت تلخیست این زندگى!  یا باید قید یکى را زد یا همان جا که هست ماند!

در دلم غوغایى حس میکنم،احساسم  جریحه دار شده است،فریاد میزنم و خواهش میکنم دوستانم و خانوادم راهشان را عوض کنند تا در مسیر آرمانهاى قرار گیرند!

در آن جمع فقط پدر مادرم حاضر میشوند راهشان را عوض کنند

حالا میدانم کدامین مسیر را انتخاب کنم!به سوى هدف و آرمانم میروم و چشمم را به  روى همه چیز میبندم!

میرم و میروم و میرم و دیگر صدایى جز صداى قدم هایم نمیشنوم!

ترق..

                  ترق.......

                                              ترق..

دیلماچ
۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۳۰ موافقین ۱ مخالفین ۲ ۱ نظر

تابستان دوباره فرا رسید و من هنوز همانگونه ام!پسرى ک گرچه  از تابستان ب نوبه خود لذت میبرد ولى زیاد آن را دوست ندارد!صفحه ى زندگى ام ورق  زدم  و ب تابستان گذشته ام نگا کردم،عضو جایى بودم ک دیگر نیستم،دوستانى داشتم ک دیگر ندارم،و چه بهتر ک ندارمشان! درون صفخه ب دنبال تیکه اى میگردم ک برایم مفید بوده باشد ولى چیزى پیدا نمیکنم!

تابستان گذشته ام  صب هایش با استخر و فوتبال گذشت و شب هایش را تا سحر ب چت مشغول بودم!

هیئت میرفتم و انواع دعوا ها را با ناصریان(ناصر سگ سیبیل) انجام دادم،براى اسى دل سوزاندم،فریاد هاى پدر مادرم

را سر دیر ب خانه آمدن تحمل نمودم!هرچه بود گذشت

و اما این تابستان..

دیگر کانونى نیست ک وقتم را درونش تلف کنم ویا ناصریانى در زندگى ام وجود ندارم ک  سعى کنم جاروى طلایی را از 

چنگالش ب بیرون بکشم! در این تابستان فقط خودمم..

تنها تفریحم در این روزها خواندن مجدد کتاب هرى پاتر است،روزها کتابش را میخوانم  و شب ها فیلمش را از دیده میگذرانم!

حس و حال رول نویسى در جادوگرانم ندارم!

بى صبرانه منتظر شروع کلاس هاى فرانسوى هستم تا بتوانم تغییرى ایجاد کنم،و احتمال زیاد دوباره ب قلم چى بر میگردم

راستى یادم رفت بگویم،فکر نوشتن رمان به سرم زده  در حال  طراحى شخصیت ها هستم!

امیدوارم این را مثل قبلى نصفه کاره رها نکنم!

دلم براى فوتبال هم تنگ خواهد شد،مطمئنم در این تابستان پایم کم ب توپ میخورد!

دیگر نمیدانم چه بگویم  ولى این را میدانم تابستانى ک در انتهاى جاده  انتطارم را میکشد شاید کسل کننده ولى مفید خواهد بود!

دیلماچ
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱ نظر

خب تو پست قبلى درباره رئوف  کم گفتم  و درمورد بعضى ها نگفتم

لطفا اول پست قبلی را بخوانید!

رئوف:پسرى ک گفتم برادر اهل سنت  من است و بسیار خرخون!از بس کتاب را میجود ک نگو!

المپیادى هم هست!درمورد فوتبالش هم چیزى نمیگویم ک همه میدانید!

رجبى هم دوس ندارم درباره اش حرف  بزنم  ففط میگویم  قیافتا شبیه بربر است وقتى میخاهد فش بدهد ب خودش فش میدهد(سر این حرف ازم شکایت نکنه  شانس آوردم :دى)

در جلوى من سعید دستکش مینشیند ک سابقه انواع پاچه خوارى دارد!البته ب او اویلا  یا دستمال هم میگویند ولى من دستکش  را ترجیح میدهم!پسر مذهبى اى است ب احتمال زیاد سال دیگه اورا در خوزه  علمیه خواهیم دید! اگر از بعضى جنبه هاى اخلاقى او صرف نظر کنیم ،رفیق خوبى میشود!(احساس میکنم ذهنم بسته  شده ولى ادامه میدم اگه بد شد ب بزرگى خودتون  ببخشید)

بغل سعید عزیز آریا رضایى ساکن است،اورا دوس دارم،موجودیست آرام و شیطنت  هاى زیرکانه ک گاهى ب ضررش تمام میشود و تا پاى اخراج از کلاس رف!

یادى هم کنیم از اعضاى دیگر کلاس :موسوى ک ساکت گوشه اى مینشیند، زراده ک تک فردى هست در جلو شیطنت میکند

نیک برایم مجهول است ولى در امتحانات  ترم حساب ویژه اى ب دانشم دارد!

کریم نکته هم ک حرفش را نزن تا دم دفتر  از معلم سوال  میپرسد.

منتظرى ک ب نظر میرسد ب تازگى خالکوبى کرده است و تیکع هایش ناب است،

و اما...

معلم های ما!

آقاى بقایى:معلمى کم از خودش تعریف نمیکند و حرف اصلى اش این است تجربى خوب است ریاضى بد است!

عصبانیت هایشم بس خفن است!وقتى متین منگل گفت را هنوز ب یاد دارم!البته گردن من بدبخت افتاد و کتکش را سهیل خورد.

ب دبیر ریاضى اقاى جاویدى میرسیم ک وقتى کمى اذیتش کردیم بغض کرد و ماهم دیگر دلمان نیامد ک اذیتش کنیم

اگر ادامه میدادیم بدون شک در وسط کلاس گریه میکرد و شیون میکشید!

استاد غفى دبیر گرام فیزیک ک هیچ وقت ب درسش گوش نکردیم و همیشه 20شدیم من ک خواندم و بیست شدم بقیه را نمیدانم!شاید ب سبک کامبیز!دى

ایشون اگر 1ماه دیگر ب مدرسه میرفتیم یا ما از کلاس بیرونش میکردیم یا او همه را از کلاس پرت میکرد بیرون!

عمو فلسفى دبیر دینى ک من عاشقشم!ب شخصه تک تک هفت پرده(؟)صوتى را یاد گرفتم:دى

بسیار خوب درس دادندى واصلا ب ما گاج ندادندنى و اصلا گش.اد نبودندى(سلطان منو نزن راپورت هم نده خواهشا)

مستر رجبى دبیر انگلیسى ک اصلا همه درس ایشان را میغهمیدند و نمره ى 20 کسب مینمودند!لازم ب ذکر است سعید و کامبیز جیگر او بودند!

اقاى اطرودى دبیر درس غصه گویى(المپیاد) ک مثلا تست میزدند وهمه  هر کارى میکردند ب جز تست زدن

فکر میکنم براى خودش تست میزد!من ب شخصه رمان میخوندم و کتاب  ارتیموس فاول  من را هم نزدیک بود بپیچاند!

اقاى حدادى دبیر عربى ک اخر نفهمیدم معلم است ،اخوند است،پلیس است،راننده آژانس است!

من ک نفهمیدم!شوما فهمیدید بگید! عامل اصلى بى توجهى هاى محمد را من میدانست!بگذریم!

اقاى رضایى:علاقه خاصى من ب تریپ  این آدم دارم، پیراهنى گشاد شلوارى پارچه اى با دمپایىو هذن فرى در گوش!

از بس ک سر غیبت هایم ب من صفر داد فکر کنم صفر کم آورد!هیچ امتحانى هم  سر درس زبان فارسى حاضر نبودم!

افتخارى:معلمى ترک  ک میخاست همه را  ازپنجره ى کلاش بیرون پرت کند و تیکه کلامش:"پسر مگه تو عربى"بود

کلاسش ک بیشتر از شیمى ب املاء شباهت داشت من مچم ب فنا رفت از بس ک نوشتم!زنگ هاى چهارم بعد ورزش،شیمى هم

هم خواب بودم!

رحیم شکورى معروف ب رشک دبیر ادبیات و شاعر ک رکورد اولیه کلاسش  را من زدم !حسى خاصى درباره اش ندارم

میرسىم ب استاد نسیمى زاده ک کسل کننده ترین کلاس بود!پرازحرفاى اقتصادى و اجتماعى و سیاسى ک بس سردرد اور بود.دوسش نداشتم و سر کلاسش با دایورت عزیز گرافیتى(wall painting) تمرین میکردیم! دوسش نداشتم اجتماعى را

داوود هم ک کشت مارا!اولین سالى بود ک امتحان ورزش میدادم! 

فکر میکنم تنها معلم ورزشى بود ک قرآن  پرسید!

من هم ک درمورد خودم نمینویسم ک اگر بنویسم  نمیتوانم از غمگین شدنش حلوگیرى کنم و دایورت  ناراخت میشود!

این دو پست هم نوشتم ک یاد گارى باقى بماند از من و دوستانم! احتمالا پىت دیگرى درمورد 1/4بگذارم!

1/4اى ها دوستتان دارم.                                                                    پایان

دیلماچ
۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۴ نظر

اممم... یه سال عمرم توى1/4،گذشت!یا حضورى با بچه هاش بودیم یا تو گروهاى لاین و واتس آپ و تلگرام و..باهم گپ میزدیم!

دیلماچ
۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳ نظر