مکانی برای آرامیدن..!

بلاگ شخصی مصطفی مرتاضی

مکانی برای آرامیدن..!

بلاگ شخصی مصطفی مرتاضی

مکانی برای آرامیدن..!

سرگردان در کوچه هایی بی انتها و در ابتدایی فصل سرد.
گام هایی اهسته و مردد همراه با چاشنی ترس.
گوش هایی پر از شن و کر به همراه دهانی بسته.
چشمانی تهی از نور و مغزی خشک پر از ندانسته.


این منم.پر از خالی!

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

آخرین مطالب

  • ۰۶ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۰۹ تهوع

پربیننده ترین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

آخرین نظرات

نویسندگان

۵۶ مطلب توسط «دیلماچ» ثبت شده است

علی کوچیکه

علی بونه گیر

نصف شب از خواب پرید

چشماشو هی مالید با دس

سه چار تا خمیازه کشید

پا شد نشس

چی دیده بود ؟

خواب یه ماهی دیده بود

یه ماهی انگار که به کپه دو زاری

انگار که یه طاقه حریر

با حاشیهء  منجوق کاری

انگار که رو برگ گل لاله عباسی خامه دوزیش کرده بودن

قایم موشک بازی می کردن تو چشاش

دو تا نگین گرد صاف الماسی

همچی یواش خودشو رو آب دراز می کرد

که باد بزن قر نگیاش

صورت آبو ناز میکرد

بوی تنش  بوی کتابچه های نو

بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو

بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پزون

شمردن ستاره ها تو رختخواب رو پشت بون

ریختن بارون رو آجر فرش حیاط

بوی لواشک بوی شوکولات

انگار تو آب گوهر شب چراغ می رفت

انگار که دختر کوچیکهء شاپریون

تو یه کجاوهء بلور

به سیر باغ و راغ می رفت

دور و ورش گل ریزون

بالای سرش نور باران

شاید که از طایفهء جن و پری بود ماهیه

شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه

شاید که یه خیال تند رسرسی بود ماهیه

هرچی که بود

هرچی که بود

علی کوچیکه

محو تماشاش شده بود

واله و شیداش شده بود

همچی که دس برد که به اون

رنگ روون

نور جوون

نقره نشون

دس بزن

برق زد و بارون زد و آب سیا شد

شیکم زمین زیر تن  ماهی وا شد

دسه گلا دور شدن و دود شدن

شمشای نور سوختن و نابود شدن

باز مث هر شب رو سر علی کوچیکه

دسمال آسمون پر از گلابی

نه چشمه ای نه ماهیی نه خوابی

باد توی بادگیرا نفس نفس میزد

زلفای بیدو میکشید

از روی لنگای دراز گل آغا

چادر نماز کودریشو پس میزد

رو بند رخت

پیرهن زیرا و عرق گیرا

دس میکشیدن به تن همدیگه و حالی به حالی میشدن

انگار که از فکرای بد

هی پر و خالی میشدن

سیرسیرکا

سازا رو کوک کرده بودن و ساز میزدن

همچی که باد آروم میشد

قورباغه ها از ته باغچه  زیر آواز میزدن

شب مث هر شب بود و چن شب پیش و شبهای دیگه

امو علی

تو نخ یه دنیای دیگه

علی کوچیکه

سحر شده بود

نقرهء نابش رو میخواس

ماهی خوابش رو میخواس

راه آب بود و قرقر آب

علی کوچیکه و حوض پر آب

” علی کوچیکه

علی کوچیکه

نکنه تو جات وول بخوری

حرفای ننه قمرخانم

یادت بره گول بخوری

تو خواب ، اگه ماهی دیدی خیر باشه

خواب کجا حوض پر از آب کجا

کاری نکنی که اسمتو

توی کتابا بنویسن

سیا کنن طلسمتو

آب مث خواب نیس که آدم

از این سرش فرو بره

از اون سرش بیرون بیاد

تو چار راهاش وقت خطر

صدای سوت سوتک پابون بیاد

شکر خدا پات رو زمین محکمه

کور و کچل نیسی علی ، چی چیت کمه ؟

میتونی بری شابدوالعظیم

ماشین دودی سوار بشی

قد بکشی ، خال بکوبی ، جاهل پامنار بشی

حیفه آدم اینهمه چیزای قشنگو نبینه

الا کلنگ سوار نشه

شهر فرنگو نبینه

فصل ، حالا فصل گوجه و سیب و خیار و بستنیس

چن روز دیگه ، تو تکیه ، سینه زنیس

ای علی ای علی دیوونه

تخت فنری بهتره ، یا تخت مرده شور خونه ؟

گیرم تو هم خودتو به آب شور زدی

رفتی و اون کولی خانومو به تور زدی

ماهی چیه ؟ ماهی که ایمون نمیشه ، نون نمیشه

اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمیشه

دس که به ماهی بزنی

از سر تا پات بو میگیره

بوت تو دماغا میپیچه

دنیا ازت رو میگیره

بگیر بخواب ، بگیر بخواب

که کار باطل نکنی

با فکرای صد تا یه غاز

حل مسائل نکنی

سر تو بذار رو ناز بالش ، بذار بهم بیاد چشت

قاچ زینو محکم چنگ بزن که اب واری

پیشکشت .”

حوصلهء آب دیگه داشت سر میرفت

خودشو می ریخت تو پاشوره در میرفت

انگار می خواس تو تاریکی

داد بکشه : آهای زکی !

این حرفا ، حرف اون کسونیس که اگه

یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن

ماهی چیکار به کار یه خیک شیکم تغار داره

ماهی که سهله سگشم

از این تغارا عار داره

ماهی تو آب می چرخه و ستاره دس چین می کنه

اونوخ به خواب هر کی رفت

خوابشو از ستاره سنگین میکنه

میبرتش ، میبرتش

از توی این دنیای دلمردهء چاردیواریا

نق نق نحس اعتا ، خستگیا ، بیکاریا

دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی

درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی

دنیای بشکن زدن و لوس بازی

عروس دوماد بازی و ناموس بازی

دنیای هی خیابونارو الکی گز کردن

از عربی خوندن یه لچک به سر حظ کردن

دنیای صبح سحرا

تو توپخونه

تماشای دار زدن

نصف شبا

رو قصهء آقا بالاخان زار زدن

دنیائی که هر وخت خداش

تو کوچه هاش پا میذاره

یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش

یه دسه قداره کش از جلوش میاد

دنیائی که هر جا میری

صدای رادیوش میآد

میبرتش ، میبرتش ، از توی این همبونهء کرم و کثافت

و مرض

به آبیای پاک و صاف آسمون میبرتش

به ادگی کهکشون میبرتش . ”

آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا

فروش میداد

علی کوچیکه

نشسته بود کنار حوض

حرفای آبو گوش میداد

انگار که از اون ته ته ها

از پشت گلکاری نورا ، یه کسی صداش میزد

آه میکشید

دس عرق کرده و سرش رو یواش به پاش میزد

انگار می گفت :  یک دو سه نپریدی ؟ هه هه هه

من توی اون تاریکیای ته آبم بخدا

حرفمو باور کن ، علی

ماهی خوابم بخدا

دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن

پرده های مرواری رو

این رو و اون رو بکنن

به نوکرای باوفام سپردم

کجاوهء بلورمم آوردم

سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم

به سبزه زارای همیشه سبز دریا میرسیم

به گله های کف که چوپون ندارن

به دالونای نور که پایون ندارن

به قصرای صدف که پایون ندارن

یادت باشه از سر راه

هف هش تا دونه مرواری

جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری

یه قل دو قل بازی کنیم

ای علی ، من بچهء دریام ، نفسم پاکه  ، علی

دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه ، علی

هر کی که دریا رو به عمرش ندیده

از زندگیش چی فهمیده ؟

خسته شدم ، حال بهم خورده از این بوی لجن

انقده پابپا نکن که دو تایی

تا خرخره فرو بریم توی لجن

بپر بیا ، و گرنه ای  علی کوچیکه

مجبور می شم بهت بگم نه تو ، نه من

آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید

انگار که آب جفتشو ست و تو خودش فرو کشید

دایره های نقره ای

توی خودشون

چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن

مواکشاله کردن و از سر نو

به زنجیرای ته حوض بسته شدن

قل قل قل تالاپ تالاپ

قل قل قل تالاپ تالاپ

چرخ میزدن رو سطح آب

تو تاریکی ، چن تا حباب

علی کجاس؟

تو باغچه

چی می چینه؟

آلوچه

آلوچهء باغ بالا

جرئت داری ؟ بسم الله

شعر فروغ فرخزاد به علی گفت مادرش روزی

+شعرش به نظرم مفهوم خاصی داره و برعکس ظاهرش اصلن ساده نیس!
++بوق بر کسایی ک قبول ندارن این عالیه:))
+++چندتا تحلیل خوندم از این شعر ولی به نظرم فروغ نمیخاد اونارو بگه.حرفش یه چیز دیگس.

دیلماچ
۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

کار هر شبم شده است.هر شب ساعت دو به بعد که همه خوابند و کانتکت های تلگرامم هم  کاری با من ندارند.

سعی میکنم بنویسم که چه شده،چه گذشته؟

سکانس بندی میکنم !از زمانی که چمران و کانون محبان را ول کردم  شروع میکنم.از زمانی که توانستم قید همه را بزنم .توانستم از آدم هایی که باهاشان جوش خورده بودم جدا شوم .

دیلماچ
۲۵ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

امروز تصمیم گرفتم برم پیاده روی داخل شهر ،دیدم اوضام خراب تر از این حرفاس!

توی شهر بین مردم خقه میشم ،بین پسرایی که یا دارن با رقیقاشون شوخی میکنن یا دارن سعی میکنن مخ بزنن.دخترایی که دارن کلاس میزارن و سعی کردن سکسی ترین حالت ممکن لباس بپوشن.متنفرم ازشون.

 مردای 50ساله که دارن سعی میکنن پول جور کنن و به هیچ چیز جز پول اهمیت نمیدن و نمیدونن تو 50 سال گذشته چه گهی خوردن که الان اینجورین و  مدام از وضع مملکت گله میکنن و عجز خودشونو میندارن گردن حکومت و نمیخان قبول کنن خودشون مقصرن همه چی تقصیر خودشونه.

 ملتی که سرشو میگیره بالا با  افتخاره میگه که نمیدونم و استدلالشم اینه:ندونستن عیب نیس نپرسیدن عیبه و بقیه هم تایید میکنن.

اخه عزیز من برا تو ای که سی چهل سالته عیبه که یه سری چیزارو نمیدونی.این ندونستنت ینی این که تو کل عمرت داشته سرت به کونت پنالتی میزده. ینی به جز علافی و لوده گری هیچ گهی نمیخوردی.


+ملت خفنی هستیم:دی

++ باید از شهر تیره بگریزیم باید با قصه ها در آمیزیم.(پالت بند،خیلیم عالین)

+++عذر میخام بابت لفظ بد این پست:/

#مصطفی ورژن عصبانی.


دیلماچ
۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
از بیست و دو دی پارسال که روز نیو برن خودم اسمشو گذاشتم و تصمیم گرفتم نگرش خاص خودمو به زندگی داشته باشم نزاشتم چیزی روم تاثیر بزاره حتی یه ذره. از تنها چیزی که به طور مستقیم تاثیر میگرفتم کتابام بود و تنها از بهرام سوال میکردم و کمک میخواستم.
دیلماچ
۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۱:۴۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

من وقتی یه  پسر  میاد  پی  وی  و  میگه کمک کن  مخ  فلانیو بزنم هر قدرم با  طرف صمیمی باشم

به شدت متنفر میشم ازش.یکی از  دلایلی که ممکنه از مجازی برم همین قشر از  جامعس!

موندم نمیتونید با  یه دختر دوس  عادی باشین؟؟

حتما باید رل بزنید بعد ول کنه یکیتون اون یکی افسرده  شه؟؟

زندگیتونو کنید خداییش دخترم دوس عادی باشین


پ.ن:از  خواهر  برادرای تلگرامی هم بدم  میاد!بد ک چه  عرض  کنم منتفرم!

دیلماچ
۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۲:۳۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر
برام جالبه تا وقتی پنل کاربریمو  باز نکردم کلی حرف تو سرم خودشونو میکوبن تو درو دیوار که اول منو بگو یا منو نگو  اما همین که پنلم باز میشه و صفحه انتشار مطلب میاد جلو چشمم همشون میترسن و فرار میکنن.
برا همین دلایل  الان دارم چنگ میندازم تو سرم که بتونم حرف هارو در  قالب کلمات بریزم.
نمیدونم واقعا مشکل منم یا ملت. با هیچکس نمیتونم دو دیقه معاشرت کنم.با هر آدمی که شروع میکنم به حرف زدن حتا اگه شروع نکنه که نصیحتم کنه بازم حوصلمو سر میبره و با طرف خیلی سرد برخورد میکنم و لبخند زورکی تحویلش میدم.آدمای پوچ و خالی که حرفی ندارن بیان کنن متنفرم.
کاش یه نفر تو  افراد دورو برم بود که بتونم بهش احترام قلبی   بزارم نه احترام لفظی. به یه نفرم راضیم سنشم مهم نیس.هر چی بزرگتر بهتر:)))

مدارسم که تموم شده خیلی کم از خونه رفتم بیرون.همش تو خونه چسپیدم به کتابام و دیوونه وار میشینم موراکامی و سالینجر و فروغو و جورج اورول میخونم ،یا چبسپیدم به لب تاپ و دارم فیلم یا کارتون میبینم.جالبه برام که الیس در سرزمین عجایبو دیدم و سه صفحه ازش نکته برداری کردم.:دی 

دوست دارم از خونه برم بیرون اما نه عادی.دوست دارم برم تجربه کنم نه مثله بچه عادیا برم بیام که تفریح کرده باشم.
باشم
دو گانگی عجیبی توم هست که کم سابقس. خیلی وقتا استیوپد طور رفتار میکنم و بعضی وقتها هم خیلی فهمیده و بالغ فکر میکنم.
رفتار استیوپد طورم برا اینکه سعی میکنم  با مردم بیشتر بسازم ولی فکر نمیکنم روش درستیو انتخاب کرده باشم.

شاید یه مدت کل ارتباطمو با تکنولوژی قطع کردم. الانم ارتباط چندانی ندارم تی وی و رادیو که استفاده نمیکنم،یه گوشیه و پی سی که احتمال زیاد گوشیو قطع کنم و تنها راه ارتباطم با دنیای بیرون بلاگم باشه.

مسخره تر از این زندگی و حالات روحیم اینه که ملت برا دردودل میان پیشم و یه چیزاییو بیان میکنن که خیلی ساده قابل حله بعد که دردودلشون تمومید و حل شد مشکلشون و حس خوبی بشون دست داد میگن دردودل داشتی بگو.عاخه اینارو  درک میکنین؟؟؟نمیدونم شاید بکنید ولی سخت میشه اینارو تو قالب کلمات ریخت.الانم که اینکارو کردم فقط خوننده میفهمه چه قدر مزخرف شده.

خیلی دلم میخاد درباره شبای قدر و ملت بنویسم ولی نوشتنم نمیاد. در همین حد بدونید که الان دارم پست مینویسم هییت نیستم:)))


پ.ن:شاید علامت نقطه ویرگول رو دستم زدم.اینجا هیچی نباید تموم شه با اینکه دوست دارم زودتر تموش کنم.اگه این علامتو دیدید تعجب نکنید ولی احتماش کمه اینکارو کنم.علامت باز نیستم و از این جلف بازیا خوشم نمیاد.
پ.ن: مطالبی که با عنوان خط خطی یک ذهن خسته منتشر میشه نیاز به شناخت من داره.همین:))
پ.ن:میدونم چه قدر چرتو پرت گفتم نیاز نیست یاداورشید بهم.:دی




دیلماچ
۰۹ تیر ۹۵ ، ۰۲:۱۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

میدانی؟تو هم نمیدانی.فقط تصور میکنی که میدانی و لباس آدم هایی که میدانند  را برتن میزنی و با دستانی گره کرده بر سر در خانه ی سیاه میکوبی و میگویی منم یک جزامیم اینجا.

کورسوی امید

دیلماچ
۰۴ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

لیلی میشود بیایی؟بیایی تا بتوانم دست هایت لمس کنم!؟

لیلی!قلب من ضعیف است نگو که نمیایی،نگو که خاطراتت را پاک کنم و دیگر با رویایت زندگی نکمم نگو تهایی از خیابان عشق رد شوم.باشد؟دق میکنم هااا!

میدانی؟شب روزم توای لیلی.شب ها به یاد تو میخوابم و صب ها به یاد تو بیدار میشم.

لیلی ببخش،شاید این آخرین حرف هایی باشد که به تو می گویم!

می خواستم بگویم که واقعا دوستت دارم و زمانی که میبنمت قلبم مثل یک گنجشک تند میزند.

لیلی!درابراز احساسات ضعیفم،نمیتوانم بگویم چه قدر دوستت دارم.اما... میتوانم ..میتوانم نشانت دهم چه قدر دوستت دارم لیلی جان!

اصن میدانی چیست؟کاش هیچ وقت نمیدیدمت.کاش آن روز لعنتی نبود.کاش آن غروب پاییزی که برگ میرقصید،قلبم را به چشمانت نمی باختم.

کاش نگاهمان در آن روز لاکردار،تلاقی نمیکرد.ای کاش به آن سفر لعنتی نمی امدم تا دیوانه ات شوم.ولی میدانی چه است؟دیوانه بودنت قشنگ است عزیز دل.

اگر روزی،روزگار مانع شد دستم به دستت برسد،بدان آن قدر دوستت داشتم که غرورم را زیر پا بگذارم و این پست را بنویسم.میدانی که خیلی مغرورم!

لیلی جان!میشود صدایم کنی؟می خواهم موسیقی صدایت را بشنوم و در لا به لای نت های غرق شوم.

من را میفهمی؟بگو ببینم به من حسی داری؟اصن میدانی دوستت دارم عزیز دل؟نگو نمیدانی که دیوانه میشوم هااا.

بیا لیلی جان!بیا تا یک بار ببینمت،بیا تا کنار تو بودن را از دور حس کنم.

بیا تا عشقم به تنفر تبدیل نشود لیلی!میدانی که مرزش چه قدر است؟یک تار مو.

لیلی جان!ببخش من را.ببخش اگر نتوانستم ...اگر نتوانستم....نتوانستم موانع را کنار بزنم و در آغوش بگیرمت.

اما...این را بدان لیلی:دوستت دارم


دیلماچ
۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۷ موافقین ۲ مخالفین ۱ ۴ نظر
میدانی؟مدتی است کلمات در ذهنم خود را به این ور و آن ور میکوبند و مدام میخواهند تا آزادشان کنم و برروی صفحه بریزند تا داستانی جدید رقم بزنند.چند وقتیست ذهنم را افکار مبهم پر کرده اند تا از قفس رهایشان کنم و خدا به ققس تنهایی کوچکم پناه ببرم.
بغض ها گلویم را پر کرده اند و راه نفس را برایم بسته اند تا در زیر آب های اقیانوس ذهنم خفه شوم و افکار کور سوی امید را بگیرند.
مدام اشتباهات گذشته جلوی چشمانم میرقصند و من  را در دوراهی شک و یقین قرار میدهند و با   هیچ کس صحبت نمیکنم چون لیاقتش را ندارند تا ذهنم را با آن ها شریک شوم.
شکی که از کف اقیانوس ذهنم شروع شد و کم کم جای یقین همیشگی را گرفت.یقینی که در هقت سالگی تلقین شد و یک دهه ادامه داشت و در گوشه ی ذهن خاکستریم جا خوش کرده بود.
بلاخره یقین دست از تلاش برای ماندن برداشت و جای خود را به شکی زیبا داد.
راه رفتن روی طناب زیبا نیست آن هم زمانی که تعادل کافی نداشته باشی و هر لحظه ممکن باشد سقوط کنی؟
 سقوط کنی و در امتداد این شب نفتی گم شوی و حرف های ناگفته ات را با ترکیبی از شک و یقین به اغوش بگیری و با خود به گور ببری.
شاید کسی در آن دور دور دور ها با سبدی که حاوی جواب سوال های لعنتیم باشد انتظارم را بکشد و به این همه نگرانی پایان دهد.فریادی به بلندایای تاریخ بزند و بگوید پیش من بیا.بیا ..اینجا آرام میشوی!جواب سوال هایت اینجاست.
راستی نمیشود مُرد؟..مُرد و جواب سوال ها را گرفت و دوباره برگشت؟باور کنید با یک بار مردن همه چیز را درست میشود.قول میدهم..باشد؟
این را میدانم کمی دیر است.کمی دیر است تا ازخواب غفلت بیدار شوم و دوباره خودم را میان یک مشت احمق پیدا کنم و به دنبال حقیقت بگردم. کمی دیر است تا خود ساخته را تخریب کنم و حرف های ناگفته را دور بریزم تا خفه نشوم.
کمی دیر است اما میشود به ققس تنهاییم برگردم و از نوع شروع کنم و آدم هایی از جنس خودم پیدا کنم.
میدونم دیره یه ذره.
دیلماچ
۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۵۳ موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱ نظر

چند روزی هست که کوله بارت از این دنیای خاکستری بسته ای و هوادارانت را  تنها گداشتی!بلاخره سرطان امانت را گرفت.

الن ریکمن عزیز،هیچ وقت روزهایی را که شنل سیاهت در آسمان هاگوراتز میچرخید و نگاهت هری را میترساند را فراموش نمیکنم.

فراموش نمیکنم که چه طور عشقت به لی لی ماندگار بود و چگونه از هری محافظت میکردی.هیچ وقت نمیتوان درک کرد عشق نهفته ی درونت را.

نمیتوان فهمید که در درون آن چهره ی سنگی چه قلب مهربانی جای خوش کرده بود.

میدانید چی هست؟حالا که فکر میکنم تا  لحظه مرگ سوروس  از او بدم میامد هاج و واج میمانم. میتوانم به گویم او پدری بالا سر هری پاتر بود.

هرچه بگویم کم گفته ام آلن.درمورد تویی که غلط ترین کارهای درست میکردی و ودر عین بد بودن بهترین بودی.

اگر تو نبودی هیچ وقت پاتری نبود که لرد سیاه را نابود کند.هیچ وقت دراکو ....

اگر آلبوس دامبل دور را از دیده بگذرانیم  تو مهم ترین حامی هری بودی .

دیگر قلم یاری نمیدهد دستانم را.نمیدانم کجای این هستی خواهی بود.نمیدانم  اصن بهشتو جهنمی هست که درآن باشی یا به نیستی پیوستی .

ولی یک چیز را خوب میدانم.

همیشه در قلب من و تمامی دوس دارانت خواهی ماند

پ.ن:روزی میرسد که کتاب های دربو داغان پاترم را به کودکم بدهم تا آن را بخواند و شخصیتت را برای او بازگو کنم. یقین دارم ساعت ها باهم درباره ی نو  به بحث خواهیم نشست .اوهم تورو دوست خواهد داشت.

 

دیلماچ
۲۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۱ موافقین ۱ مخالفین ۲ ۱ نظر